(1392 شهريور 30، 21:13)ramtin2012 نوشته است: [ -> ]گاهی آدم یاد دوران کودکیش میفته و کلی حسرت میاد سراغش...
نه دغدغه ی ذهنی بود... نه نگرانی بود... نه غصه ی گذشته ها بود... نه اضطراب و نگرانی برای آینده بود... هیچ کدوم نبودن...
در اون زمان آدم همیشه پشتش به چیزی گرم بود...
خودش هم نمی دونست که اون چیه...
اما همیشه دلگرم بود...
شاید خدا بود... شاید خانواده بود... و و و
اما همین که درگیر بعضی مسائل سخت توی زندگی میشیم...
دیگه اون دلگرمی رو نداریم...
اگه هم مشکلی رو حل می کنیم فقط با تلاشیه که خودمون به خرج دادیم و به هیچ چیز دیگه دلگرم نبودیم...
امشب خیلی دلم گرفته...
وقتی به گذشته ام نگاه می کنم...
وقتی نمایی از آینده رو در ذهنم تصور می کنم...
خُرد میشم... شکسته میشم...
واقعا بعضی مسائل هست که تحملش سخته...
اونم برای من که ۱۰ سال یا بیشتر دارم تحمل می کنم...
دیگه...
نمی دونم چی بگم...
دیگه تحملم ته کشیده...
این سوال در ذهنم شکل می گیره که: «ای خدا... نمیشه یه بارم که شده قانون کائنات رو بشکنی و یه تغییراتی به وجود بیاری؟»
دیگه هیچی نمی دونم...
سلام دادا
ببخشین من یه مطلبی هس با اجازه بگم
شما دوتا مشکل تو حرفات هس
اولا داری به گذشته فک می کنی
گذشته هر چی بوده گذشته
بخوایم یا نخوایم گذشته باید رهاشون کنیم
دوم اینکه شما داری به آینده فک می کنی
آینده که هنوز نیومده و کی از فرداش خبر داره
پس حالا رو عشق است
سلام
اگه خدا رو ب حكمت و عدل و مهربوني قبول داشته باشيم..
خوب بشناسيمش..
قاعدتا كاراشو هم قبول ميكنيم..
و بهش ااعتماد ميكنيم!
حالا نگاه كن..
خدا ميخواد ما كامل بشيم.. خوب بشيم. عالي باشيم..اصلا براي همين آفريده ما رو..
خب..
حتما با اون همه مهر و عدل و حكمت و فضل حتما اسبابش رو هم فراهم ميكنه.. بهمون فرصت ميده..
اما تنبل پروري نميكنه.. لقمه رو هم نميده دستمون..
ميگه خودت برس ب هدف!
فك كن..
غم داري
فقر
خشم
تنهاي
بخل داري
زيبايي
زشتي
عجولي
خجالتي
ترسو
و...
هر كدومش دليل داره..ميخواد ياد بگيري:
صبر رو
قناعت
كنترل
عفت
بخشش
حيا
تحمل
طمانينه
جسارت
شجات
و...
حساب كتابهاي دنيا اينطورياس....
خدا بي نهايته...
كاش فرصت ها رو هم ببينيم.. هم بتونيم ازش استفاده كنيم..
در پناه خدا..
ياعلي.
سلام
امروز نارنگی نوبر کردم
بازش ک کردم عطرش ک اومد نمیدونم چرا یاد بچگیام افتادم
یاد دوران مدرسه
زمستوناش
یاد کتاب دفترا معلم هام و همکلاسیام
دقیقا بوی اون موقع هارو میداد
عجب روزایی بود یادش بخیر(هرچند خیلی خوش میگذشت ولی دوس ندارم برگردم ب اون دوران حال ندارم دوباره این راهو طی کنم:21
خلاصه ک حسابی بوش کردم و نگاش کردم
میگن وقتی میخوای ی میوه ای رو نوبر کنی بوش کن خداروشکر کن و دعا کن.. ارزو کن
مثل وقتی ک بارون میاد میگن ارزو کن
البته من اولش یادم رفت دعا کنم حواسم رفت ب عطرش و بعدشم خوردنش
اما شما اگه خواستین بخورین اینکاراو بکنین
پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنی است...
این اولین باری بود که می رفتم سردخونه...
حس و حال عجیبی داشتم... که چه خبره اون تو...
اما همش این نبود...
جسد بی جان عزیزی اون جا بود...
سرد و یخ زده... ناتوان و افتاده... با چشمایی برای همیشه بسته...
چی بگم...
اندکی بعد، تابوتی تنگ...
قدری بعدتر، خروارها خاک...
و
تمام شد این دنیا!
از اون روز به بعد، همش به خودم میگم...
آرمین حواست به خودت هست؟
کجای کاری؟
اون قدرا هم که فکر می کنی شاید وقت نداشته باشی واسه جبران...
شاید فرشته ی مرگ زودتر از اینا اومد سراغت... اون وقت چی؟
چقدر اون دنیا منتظر شی تا بنده خدایی از این دنیا برات فاتحه ای بخونه و طلب آمرزش کنه؟ تا بلکه بخشی از گناهاتو خدا ببخشه...
اگه می خوای کاری کنی همین الان وقتشه...
نه هفته ی دیگه... نه فردا... نه یک دقیقه ی دیگه...
همین حالا باید دستی جنبوند...
کاش یادم بمونه...
که چقدر ضعیفم و ناچیز...
که دنیا کجاست و مقصدم کجا...
که چقدر وقتم کمه و فرصتم کوتاه...
کاش...
مادربزرگم تعریف می کرد... پدربزرگم قبل از فوتش بهش گفته بود از بابت نماز و روزه و اینا خیالشون راحت باشه...
که داییم وسط حرفش پرید و گفت: فقط نماز صبحشو نخونده بود...
تو دلم ناخودآگاه اومد: خوش به حالش!
کاش همه ی بدهی منم به خدا فقط یه نماز صبح بود...
پر کشید و رفت... اما پروازهاش خاطرم هست...
هر روز که بیرون میرم
تا بر میگردم ده ها تیر به قلب و روحم میشینه و مینشونم
من و عصیان تو و توبه شکستن تا کی؟
نازنینا مددی! نفخه ی عیسی باید
نمیدونم! انگار هر شب در من دم مسیحایی دمیده میشه که هر روز زنده ام ...
شایدم در حال مرگ تدریجی ام
خدا نکنه
و یحذّرکم الله نفسه
یادش به خیر اون روزی که رفتم برای اولین بار دانشگاه چه روزایی بود همه چیز سر جاش بود ... زندگی راحت نبود ولی سختم نبودمیدونم دیگه اون روزا رو نمیبینم ولی دیگه افسوسی براش نمیخورم
عاقت خاک شوم حُسن جمال من تو ... دیر یا زود بالاخره راهی میشیم با کول بار سنگین گناه ها اون دنیا ولی خیلی بهتر از این دنیاست ...
(1392 شهريور 31، 21:54)alOne but Happy نوشته است: [ -> ]کاش هفت ساله بودم
روی نیمکت چوبی می نشستم
مداد سوسماری در دست
باصدای تو دیکته می نوشتم
تو می گفتی بنویس دلتنگی
من آن را اشتباه می نگاشتم
اخمی بر چهره می نشاندی و من
به جبران
دلتنگی را هزار بار می نوشتم
دلم برای مدرسه ، بابای مدرسه، معلم ،ناظم ،مدیر ........ تنگ شده
آخ گفتی....
دلتنگ اون روزام با تموم تلخیا و شیرینیاش............ی روزی هم میشه ک دلتنگ همین روزامون میشیم..
پس نهایت استفاده رو ببریم.......
در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم
بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم
خاموش چو فانوس که در خویش خمیده است
پیچیده به خود با تن تا خورده نشستیم
یک بار به پرواز پری باز نکردیم
سر زیر پر خویش فرو برده نشستیم
بر سنگ مزار دل خود مرثیه خواندیم
یک عمر به بالین دل مرده نشستیم
بر گرده ی ما خاطره ی خنجر یاران
با جنگلی از خاطره بر گرده نشستیم
آیینه هم از دیده ی تردید مرا دید
با سایه ی خود نیز دل آزرده نشستیم
برخاست صدا از درو دیوار ولی ما
با این همه فریاد فرو خورده نشستیم
سلام
رفت محضر امام رضا (عليه السلام) و گفت .. آقا مگه ميشه گناه نكرد؟
شما چي كار ميكنين ك گناه نميكنين؟
امام گفتن..
فكر كن تو ي كوچه اي ميخواي بري ك تكه تكه توش نجاست هست.. چطوري راه ميري؟
عرب گفت ..عبامو بالا ميگيرم و دقت ميكنم ك پامو روي نجاست نذارم و لباسم نجس نشه!
امام گفتن:
برخود ما هم با گناه مثل همين برخورد تو هست!
ما زشتي .. كثيفي و بدي گناه رو ميبينيم و تمام تلاشمونو ميكنم ك باهاش برخورد نداشته باشيم!
(اين روايت كاملا نقل مضمونه.. سندش رو هم نميدونم.. اما عقل صحتش رو تاييد ميكنه)
حالا نگاه كن.....
چقدر خودمونو كثيف ميكنيم!!!
اصلا احتياط كردن رو فراموش كرديم......
چون كثيفي ها و زشتي ها ب نظرمون قشنگ اومدن!!
فك كن..
ي تكه نجس رو برامون زيبا ميكنن.. مثلا سگ رو.. اينقدر ك برامون عادي ميشه و باهاش زندگي ميكنيم..حتي افتخار!
خدايا..
بهمون بصيرت بده تا زشتي و بدي گناه اونقدر واضح بشه ك از اساس و ريشه نريم سمتش...
در پناه خدا..
ياعلي.
حالم خوب نیست
امروز روز خاصی بود
میشه از احساسات آدما راحت گذشت؟ میشه نادیده گرفت؟
میگه عاشقتم!
میگم عشق آتیشه ... امروز هست فردا نیست
میگذره و میگذره .... و باز هم همون حرفا
میگه خیلی سر سختی
نمیگم اما با خودم میگم تو نمیدونی درون من چه خبره
میگه دوستت دارم و میره
حس میکنم یه تیکه از وجودمو هم با خودش برد
امیدوارم اشتباه کرده باشم ........
سلام
هما دقيق نفهميدم ك چي شد..
تو خواستي اون بره.. يا رفتنش داره اذيتت ميكنه!
نميدونم چرا دوست داشتي اشتباه كرده باشي..
اما اينو مطمئن باش..
وقتي كسي چيزي يا كسي رو بخواد براش همه جوره مايه ميذاره..از همه هستيش خرج ميكنه..
آبرو.. عمر.. جووني.. غرور...و ...
همه سختي ها رو تحمل ميكنه تا داشته باشتش..
خودتو اذيت نكن..
آينده مال توهه..
در پناه خدا..
ياعلي.
این حس که دلم پیشش جا مونده باشه رو میخوام کاذب باشه ...
من خواستم بره و دارم اذیت هم میشم
ممنون سها جان
(1392 مهر 3، 20:56)Homa_a نوشته است: [ -> ]این حس که دلم پیشش جا مونده باشه رو میخوام کاذب باشه ...
من خواستم بره و دارم اذیت هم میشم
ممنون سها جان
بيخيالش شو..
معلوم ميشه ك كاذبه..
طبيعيه اذيت بشي...ب هر حال دل كندن از ي عادت سخته..
ب خودت فرصت بده..
زنده باشي و موفق..
و
آقا حسام هر نفس ماها تولده دوباره اس..
شما اگه توي اين نفسي ك دارين فرو ميدين توبه حقيقي كنين و برگردين.. همه گذشته ها پاك ميشه..
(خودش گفته!)
بهشت را ب بها دهند..
بهاش هم تحمله سختيه و بند رو نگه داشتن تا در نره...
ان شاء الله خدا بهمون نيروه بده تا محكم تو جهتش بمونيم..
در پناه خدا..
ياعلي.
سلام به همه
یاد اولین پ خ سها خانوم افتادم ... موقع ثبت نام
اونجاش که میگفت خیلی ها اومدن و ترک کردن
و خیلی ها هم نتونستن و رفتن
این جمله واقعیت پیدا کرد برام ... متاسفانه
من باید به زندگی لجن بار خودم همچنان ادامه بدم ... هر جوری شده
تا شاید یه وقتی خلاص شم
خیلی بدم میاد از خودم ... این بدترین اتفاقه
چرا که آدما از چیزی که بدشون میاد دوری میکنن ...
حالا من از خودم بدم اومده ... متنفر شدم ... حالم بهم میخوره
چطور میتونم از دست خودم خلاص شم؟!
پس باید به زندگی نکبت بارم ادامه بدم
خوب
من از اون دسته بودم ... نتونستم ... یعنی نخواستم!
من عقبه ای پر از اشکال دارم ... عقبه ای که خیلیاش ... خیلیاش ... بخدا خیلیاش تقصیر من نبود ...
من تنهام ... واقعا تنهام
حتی خانوادم هم منو دوست ندارن
متاسفم برا خودم ... موجودی حقیر
خوب اینم آخر قصه
پرونده عمو سعید مختمومه!