دو سال پیش بود همین موقعا...
با جمعی رفته بودیم جایی...
ظاهرا واسه خوشحالی و سرخوشی...
اما حس و حال من یکی بد بود... خیلی هم بد بود...
از جایگاهی که داشتم... از اوضاع و احوالم...
هیچ چیز اون جور نبود که دلم می خواست...
یک سال گذشت...
پارسال بود و همین موقعا...
از تقدیر روزگار بازم همون جمع و همون جا...
به خودم اومدم و دیدم... ای وای بر من...
یک سال گذشت و من همونم...
یک سال گذشت و هیچ نکردم...
ناراحت شدم... غصه ام گرفت... دردم اومد...
از یک سال تلف شده ی عمرم...
از کارهایی که باید می کردم و نکرده بودم...
قرار گذاشتم با خودم...
که تا سال دیگه اوضاعو درست کنم...
سال دیگه نیام اینجا... یا اگه اومدم دیگه وضعم این نباشه...
گذشت و رسید به امسال...
بازم همون جمع و همون جا...
این بار همراه با یک قول و قرار...
اما قول و قراری که خبری از وفای به عهد نبود...
هنوز همونم... و هنوز ناراضی...
اتفاق هایی که باید می افتاد نیافتاد...
چیزهایی که باید تغییر می کرد نکرد...
جایگاهی که باید عوض میشد نشد...
و تنها تغییر مثبت، کمی عوض شدن فضای ذهنیم بود...
همین که امروز و دیروزمون مثل هم باشه جای حسرته...
حسرت دو سال از عمر چقدر می تونه باشه؟
عمر نیكو گهرى بود كه از دست دادم... كند اى با خبران بى خبرى بنیادم...
عنكبوتى است فلك در پى صید مگسان... مگسى بودم و در دام فلك افتادم...
شاد از دانش و بینش دل صاحب نظران... به امیدى منه دل بر مست خراب آبادم...
دشمنى نیست خطرناكتر از نفس و عجب... كه من از شادى این دشمن دون دلشادم...
در كمند هوس و بند هوا گشته اسیر... مگر انگشت یدالله كند آزادم...