داستانی در باب پوریا...
چند روزی است که پسری در کانون دیگر از همه ی پست ها تشکر نمیکند
چند روزی هست که پسری در کانون دیگر به همه جا سر نمیزند
چند روزی هست که پسری در کانون دیگر از دست باران حرص نمی خورد
چند روزی هست که پسری در کانون دیگر با بچه ها نمیگوید و بخندد
چند روزی هست که پسری در کانون...
آه
اینکه چرا پوریا یهو اینجوری شد و نمیدونم
از بعد از قضیه ی اون کفشه "تو پروفایلش بود گمانم"
هر چند به من گفته بود که یه روز میاد توی دوددل و هر چی از من تو دلشه رو میگه..آخه دلش از من خیلی پره
باور کنید اگه بیاد اینجا بهم فهش بده خوشحال ترم تا اینکه اینجوری سکوت کرده///
کسی هست که به باران کمک کند!؟ :(
رضا خان
قکر نکنم باران خانم چیزی گفته باشه که پوریا رو ناراحت کرده باشه
این تواضع باران خانم رو می رسونه......
سلام برادر
بیشتر توضیح بده
چی شد؟؟؟
هر چقد هم زمان ببره
سلام
آقا پوریا من همیشه با یه دست تایپ میکنم...
توضیح بدین ببینیم چی شده....
یاعلی.
آقا پوریا میام دم خونتون میکوبم تو چشمت ها.....:smiley-yell:
اعصاب من و همه رو گذاشتین تو فرقون داریی با خودتون این ور اونور میبرین....:smiley-yell:
خوب بگو چی شده دیگه.........
درست، دستش قطع شده.....خدای من شاهده که از ته دل ناراحتم...
اما به لطف خدا و از سر مهربونیش جونش سالمه و فرصت بندگیش ادامه داره.........
فقط من نمیدونم چرا هیچی نمیگه بدونم الان تو چه حالیه.....
و کلا چرا این جوری شده.....
به قول ققنوس آلزایمر نگرفته که نتونه حرف بزنه.................جون به لبمون داره میکنه....:smiley-yell:
آقا مهدی من و شما داریم با هم چونه میزنیم ...آقا پوریا دارن پستای "پله پله تا ازدواج " رو میخونن....
جالبه....
شاید دوست ندارن توضیح بدن...
بهتره پیله نکنیم....
فقط من هنوز دلم میخواد برم دم خونشون و بکوبم تو چشمش!!!!!:smiley-yell:
____________________________________________________
راستی هفته دیگه این موقع تولد منه....اصلا راضی نیستم خودتونو به زحمت بندازین ها......
خوب منم که گفتم راضی نیستم به زحمت بیافتین.....
_________________________________________________________
آقا پوریا...
شما هیچی نگفتین و مارو دق دادین....اینم بمونه....
در کنار تاسفی که بابت این اتفاق میخورم و میدونم برای پسری به سن شما چه قدر ممکنه سخت باشه،
خدا رو شکر میکنم که سلامتین و میتونین به زندگی ادامه بدین..
شاید بگین
برو بابا دلت خوشه..
یا از هیچی خبر نداره داره اینجوری حرف میزننه..
یا حتی بگین تو جای من نیستی و نمیتونی منو درک کنی...
همش قبول....
اما باور کنین تو هر شرایطی خدا جای شکر رو باقی میذاره.....زندگی برای شما جریان داره...
اما از الان کمی متفاوته....که شما باید خودتونو باهاش تطبیق بدین...
انشاالله که موفق میشین...
زنده باشین..یاعلی.
آقا پوریا
تاحالا میخواستم بیام در خونتون...الان پشت درم...باز کن میخوام مشتمو بکوبم تو چشمت.....
:smiley-yell::smiley-yell::smiley-yell:
حیف که یه مامان نباید جلوی بچه هاش بی ادب باشه وگرنه مستفیضت میکردم!!!!!
:smiley-yell::smiley-yell:
و اینکه خودت باید از دل آقا "رضا..." در بیاری...خیلی ناراحت بود..اون دلش خیلی مهربونه...
و اینکه به تنها میگم پوستتو بکنه ...
و با بقیه مدیرا هم حتما دستتو قطع میکنیم.....تا لااقل دلمون خنک شه...
البته کمی خوشحال شدم که واقعا دستت قطع نشده بود..البته فقط کمی!!!