سلام
اومدم یکم حرف بزنم بلکه یکم دلم آروم بشه ..
ببخشید اگه پرحرفی میکنم ..
روزای خیلی شیرینی داشتم اینجا ..
روزایی که آرزوهای بزرگی تو سرم داشتم ..
درسته که الان ، هنوز که هنوزه سر همون خونه اولم هستمو هنوز نتونستم به هدفی که بخاطرش پامو اینجا گذاشتم برسم ،
درسته که سال 90 برای من شروع خوبی نداشت ،
درسته که برای تغییر و بدست آوردن چیزهایی که حقم بود خیلی جنگیدم و تلاش کردم ،
اما تک تک روزهاش از پرخاطره ترین روزهای عمرم بود ...
هر روزش برام اندازه یه عمر تجربه به همراه داشت ...
الان که این سال تموم شده احساس میکنم اندازه یه 5-6 سال پیر شدم
تا جایی که به یاد دارم همیشه زندگیم یه موج سینوسی بوده ... یه دوره خوب ... یه دوره تلخ ...
یه روزایی با بچه های اینجا راحت نبودم ...
برعکس یه روزایی بود که خیلی جاها رو بهم ریختم ...
و حالا ...
نمیدونم دلیل موندنم چیه ؟
خیلی گذشته ، خیلیا اومدم و رفتن ، دوره اوج گرفتن خیلیا رو تو کانون دیدم ، اما خودم ...
هنوز همونجا که 21 شهریور سال 89 بودم ، ایستادم!
چند وقتی هست که تو 2راهی درست و اشتباه گیر افتادم
نمیدونم اومدنم ، دست و پا زدنم و حالا موندنم چقد درسته ؟
نمیدونم اصلا درسته یا نه ؟
تا الان فک میکردم که این بقیه هستن که اعتمادشونو نسبت به من از دست دادن ، تلاش میکردم که اینجوری نباشه ...
اما این روزها حس میکنم که حتی خودمم به خودم شک دارم ... نمیدونم چجوری اعتماد خودم به خودمو بدست بیارم ؟
ببخشید که دم عیدی خستتون کردم ..
امیدوارم تو سال جدید این تاپیک خاک بخوره ...
سال خوبی رو براتون آرزو میکنم ...
اسفند رو به پایان است ...
وقت کوچ کردن به فروردین است ...وقت بخشیدن و صاف کردن دل ...
پس مرا ببخش :
اگر با نگاهی ،
یا صدایی ،
یا زبانی
بر دلت ترک انداخته ام ...
عیدتون مبارک