1397 بهمن 22، 8:43
اینقدر عمرمئن میگذره تا یه روز از راه میاد که نباید میومد، روزی که همه ی مشکلاتت حل شده ان اما یه مشکل سخت تری جلوی پاته که اینقدر باهاش دست و پنجه نزم کردی و نمیدونی حکمت خدا چیه که ناامید میشی، ترجیح میدی بشینی یه گوشه بی تحرک فقط گذر عمر رو ببینی و هیچ تلاشی نکنی تا تموم شه زندگیت.
تو این روز اگر بهترین خبر دنیا رو بهت بدن شاد نمیشی، روز تولدتم باشه شاد نمیشی هیچی خوشحالت نمیکنه حتی یه خبر از دوست قدیمی یا یه خواب شیرین از یه عشق قدیمی که دیگه تو دنیا نیست که ببینیش.
تو این روز که معلوم نیست شنبه است یا چندشنبه؟ تو زمستونه یا تو تابستون؟
فقط میدونی دلت، وجودت خزون رو هم رد کرده و رسیده به زمستون، زمستونی که امید نباشه همون زمستون میمونه
دیگه طبیعت برات میمیره و چرخه ی طبیعتی وجود نخواهد داشت دراز میکشی چشماتو میبندی و در انتظار یه مفهوم غیر قابل درک زندگی میمونی تا بلکه اون نجاتت بده: مرگ
تو این روز اگر بهترین خبر دنیا رو بهت بدن شاد نمیشی، روز تولدتم باشه شاد نمیشی هیچی خوشحالت نمیکنه حتی یه خبر از دوست قدیمی یا یه خواب شیرین از یه عشق قدیمی که دیگه تو دنیا نیست که ببینیش.
تو این روز که معلوم نیست شنبه است یا چندشنبه؟ تو زمستونه یا تو تابستون؟
فقط میدونی دلت، وجودت خزون رو هم رد کرده و رسیده به زمستون، زمستونی که امید نباشه همون زمستون میمونه
دیگه طبیعت برات میمیره و چرخه ی طبیعتی وجود نخواهد داشت دراز میکشی چشماتو میبندی و در انتظار یه مفهوم غیر قابل درک زندگی میمونی تا بلکه اون نجاتت بده: مرگ