سلام
یه جمله ای هست میگه (اگه اشتباه نکنم
)
مهم نیست که چقدر زندگی میکنی مهم اینه که چجوری زندگی بکنی ...
مثلا فک کنیم که 5 سال از زندگیمون بر فنا رفته به خاطر خ.ا ... الانم حول و هوش 20 سال سن داریم ... حداقل هم 60 تا 70 سال میتونیم عمر کنیم ...
خوب یعنی ...
60 منهای 20 میشه 40 ...
40 سال میتونیم خوب باشیم !
این یعنی نیمه پر لیوان ...
و وقتی که میفهمی که خدا ارحم الراحمین که دیگه به قولی نور علی نور میشه ... دیگه دلت قرصه ... مطمئن میشی که فقط باید پا تو میدون بذاری ... خدا از قبل تضمین بخشش رو داده ...
و تازه اینکه میبینی ماه رمضونه و میبینی که شب قدر تو راهه و این یعنی بهترین فرصت برای بستن عهدی دوباره ...
پس
ماه رمضون و شبای قدر ------> بهترین زمان برای بستن عهد دوباره با خدا
و
حداقل 40 سال دیگه ---------> بندگی خدا
مطمئنم میشه
در پناه حق
من یادم نمی یاد کی شروع شد ولی دوست دارم بدونم کی تموم میشه من اون موقع وقت 11 سالم بود ولی الان دارم وارد 13 سال میشم راستش دروغ گفتم نمی دونم همش به دو دلیل بود 1 اینترنت 2 تنها بودن زیاد در خانه همش فکر میکردم فقط من مشکل رو دارم ولی خوشحالم که تنها نیستم ولی امید وارم تا موقع ترک این اتفاق مشکلی برام پیش نیلد
سلام بچه ها
اومدم بگم كه شب جمعه خدا بهم توفيق داد و رفتم هيئت (دعاي كميل)
جاتون خيلي خالي بود، اونجا دلم شكست و حسابي گريه كردم
و همونجا براي همتون دعا كردم
اما نميدونم چرا
هما و
مونا جونم اومدن توي ذهنم و اونا رو بيشتر دعا كردم
خب احتمالا بيشتر نباز به دعا داشتن ديگه
(1391 مرداد 7، 1:44)مریم .. نوشته است: [ -> ]با اون همه خاطره باز،می خوام فراموشت کنم
میشکنم اما،این دفعه برنده ی بازی منم!!!!!
میگن...
از یاد رفته چون به یاد آید و فهم شود....دیگر آن نیست که بود!.....
افتاد الان....
هی....
بچه ها دقت کردین اینجا دیگه رسما داره میشه غمکده!!!!
میدونین...اصولا درد یه تجربه ی شخصیه.....کاملا شخصی....نه کسی درد آدم و میتونه بفهمه و نه درک کنه.....
درددل فقط آدم و سبک میکنه....مثه یه مسکن میمونه.....در لحظه آروم میکنه...ولی درد در ذات به قوت خودش باقیه....
اینو یادمون نره....
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی ، لب زخنده بستن است..
گوشه ای درون خود نشستن است!!
گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است ؛
با زبان سبز راز گفتن است..
گفتگوی غنچه وگل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد!
تو چه فکر میکنی؟
راستی کدام یک درست گفته اند؟
من فکر می کنم : گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
این پست رو از یه سایت دیگه اینجا اوردم.خیلی من رو اذیت کرد حرفهای داخلش
برای بعضیمون بد نیست تا یه وقتهایی تلنگرهایی بخوریم.
اول از همه خودم رو میگم
امیدوارم قدردان زحمات مادرم باشم
شرمنده میکند فرزند را ،دعای خیر مادر،در کنج خانه سالمندان ،..
نشسته ام پشت میز و دارم برای خودم چیزهایی می نویسم. در اتاقم باز است. صدای تلویزیون آن قدر بلند است که تمرکزم را ربوده است. خانم مجری دارد حرف هایی از مهربانی می زند. از خانواده می گوید و قدیم ها و این که آن روزها همه با هم یک جا زندگی می کردند اما الان همه چیز ختم شده است به یک واحد آپارتمان نهایتا 150 متری که اعضای خانواده فقط شب توی آن جمع می شوند.
خانم مجری ادامه حرف هایش را به شمع دانی های مادربزرگ وصل می کند که لب ایوان چیده می شدند و هر روز بعد از ظهر سر آب دادنشان نوه ها با هم دعوا داشتند. مادربزرگ آن روزها روی قالیچه می نشست و لب هایش از این کارهای ما پر از خنده بود اما این روزه الله مجری حرف هایش را به این روزها می آورد و من توی دلم ادامه می دهم که: این روزها مادربزرگ دیگر نمی خندد و حوصله ای برای پرخنده شدن ندارد. شمع دانی هایش را هم دیگر ندارد، حالا ما سر شبکه های تلویزیون دعوایمان می شود! و مادربزرگ خنده که هیچ حتی میان داری مان را هم نمی کند!
مادربزرگ در اتاق می ماند، روزهایش را به سختی و با رنج زیر بار فشار فرساینده نهیب های مامان و البته گاهی بابا می گذراند، آن ها فکر می کنند که در حق او لطف فراوانی می کنند. اما مادربزرگ تنهاست!
از روزی که پدربزرگ رفته است، او تنها شده است! پدربزرگ که رفت، شمع دانی ها هم رفتند، ایوان هم رفت، قالیچه هم رفت و خنده های مادربزرگ هم فراموش شدند، نمی دانم چند روز است ولی خیلی وقت است که خنده اش را ندیده ام.
آن روزهایی که می خواستند خانه مادربزرگ را بفروشند، پدر تمام و کمال اظهار داشت که تا آخر عمر پرستاری مادربزرگ را خواهد کرد و خانه ما، مثل خانه خودش است و از این جور حرف ها که مادربزرگ انگار زیادی به آن ها امیدوار شده بود! البته شاید هم نشده بود!
دو سالی که گذشت همه چیز به اثبات رسید و حرف ها به عرصه عمل آمدند، خانه ما برای مادربزرگ هیچ وقت خانه خودش نشد و پدر هم پرستاری اش را به اثبات رسانده بود. علی الخصوص آن موقع هایی که مادر سر مادربزرگ غر می زد، پدر شکیبایی اش را بیشتر از همه رو می کرد.
پدر چیزی نمی گوید ولی اگر زبان باز کند و چیزی بگوید همه اش گوشه و کنایه است به مادربزرگ. گاهی او به مادربزرگ می گوید: سن آدم که بالا می رود، بهانه گیر می شود. آدم پیر باید شرایط اطرافیانش را درک کند. چند روز پیش هم هر دو با مادربزرگ قهر کردند، می گویند: غر می زند، بهانه می گیرد، تحملش سخت است و مادربزرگ می گوید که می خواهد به خانه سالمندان برود.
یادم رفت بنویسم:
برای شفای مادربزرگم دعا کنید.
دیروز برایش آش رشته برم که کاش نمیبردم.
هنوز هم اشک ریختنش از درد،مقابل چشمانم است.
کور شود این چشمها تا نبیند چیزی را که آتش می زند دل را
بعضی وقت ها ادم بد جوری دلش درد می گیره
همشم تقصیره خودشه
فقط این نیست که به خودش بگه
تقصیر خودت بود روزه سخته ؟
پا می شدی 9 روز می رفتی سفر!!!
گاهی وقتا به خودش می گه سختت بود خودت رو نگه داری ؟
حقت!
این بهای انسان بودنه بهای آدم شدن
به بها دهند نه به بهانه
ببخشید هم گشنمه
هم خیلی ناراحتم که تسلیم شدم
فکر کنم باید برم بخوابم تا وقت افطار
(1391 مرداد 8، 23:00)parham نوشته است: [ -> ]
نشسته ام پشت میز و دارم برای خودم چیزهایی می نویسم. در اتاقم باز است. صدای تلویزیون آن قدر بلند است که تمرکزم را ربوده است. خانم مجری دارد حرف هایی از مهربانی می زند. از خانواده می گوید و قدیم ها و این که آن روزها همه با هم یک جا زندگی می کردند اما الان همه چیز ختم شده است به یک واحد آپارتمان نهایتا 150 متری که اعضای خانواده فقط شب توی آن جمع می شوند.
خانم مجری ادامه حرف هایش را به شمع دانی های مادربزرگ وصل می کند که لب ایوان چیده می شدند و هر روز بعد از ظهر سر آب دادنشان نوه ها با هم دعوا داشتند. مادربزرگ آن روزها روی قالیچه می نشست و لب هایش از این کارهای ما پر از خنده بود اما این روزه الله مجری حرف هایش را به این روزها می آورد و من توی دلم ادامه می دهم که: این روزها مادربزرگ دیگر نمی خندد و حوصله ای برای پرخنده شدن ندارد. شمع دانی هایش را هم دیگر ندارد، حالا ما سر شبکه های تلویزیون دعوایمان می شود! و مادربزرگ خنده که هیچ حتی میان داری مان را هم نمی کند!
مادربزرگ در اتاق می ماند، روزهایش را به سختی و با رنج زیر بار فشار فرساینده نهیب های مامان و البته گاهی بابا می گذراند، آن ها فکر می کنند که در حق او لطف فراوانی می کنند. اما مادربزرگ تنهاست!
از روزی که پدربزرگ رفته است، او تنها شده است! پدربزرگ که رفت، شمع دانی ها هم رفتند، ایوان هم رفت، قالیچه هم رفت و خنده های مادربزرگ هم فراموش شدند، نمی دانم چند روز است ولی خیلی وقت است که خنده اش را ندیده ام.
آن روزهایی که می خواستند خانه مادربزرگ را بفروشند، پدر تمام و کمال اظهار داشت که تا آخر عمر پرستاری مادربزرگ را خواهد کرد و خانه ما، مثل خانه خودش است و از این جور حرف ها که مادربزرگ انگار زیادی به آن ها امیدوار شده بود! البته شاید هم نشده بود!
دو سالی که گذشت همه چیز به اثبات رسید و حرف ها به عرصه عمل آمدند، خانه ما برای مادربزرگ هیچ وقت خانه خودش نشد و پدر هم پرستاری اش را به اثبات رسانده بود. علی الخصوص آن موقع هایی که مادر سر مادربزرگ غر می زد، پدر شکیبایی اش را بیشتر از همه رو می کرد.
پدر چیزی نمی گوید ولی اگر زبان باز کند و چیزی بگوید همه اش گوشه و کنایه است به مادربزرگ. گاهی او به مادربزرگ می گوید: سن آدم که بالا می رود، بهانه گیر می شود. آدم پیر باید شرایط اطرافیانش را درک کند. چند روز پیش هم هر دو با مادربزرگ قهر کردند، می گویند: غر می زند، بهانه می گیرد، تحملش سخت است و مادربزرگ می گوید که می خواهد به خانه سالمندان برود.
یادم رفت بنویسم:
برای شفای مادربزرگم دعا کنید.
دیروز برایش آش رشته برم که کاش نمیبردم.
هنوز هم اشک ریختنش از درد،مقابل چشمانم است.
کور شود این چشمها تا نبیند چیزی را که آتش می زند دل را
زمانی که برایم
قصّه میگفت
دهانش بوی نان تازه میداد
نگاهش آفتابی بود هر روز
به من
شادی بیاندازه میداد
بهاری از نوازش، مهر میکاشت
صدای قل قل قلیانش از دور
برایم بهترین آوازها بود
همیشه
سرفه میکرد و برایم
صدای سرفههایش آشنا بود
لباسش بوی عطر شاد میداد
نمازش را همیشه ساده میخواند
به من هم خواندنش را یاد میداد
درون سینه قلب کوچکی داشت
زمانی که برایم قصه میگفت
نگاهش رنگ و بوی کودکی داشت.
ما نوه ها بعضی اوقات حتی یه آغوش پر محبتو از این اسطوره های عشق دریغ می کنیم... ما نوه ها گاهی اوقات خیلی چیزا رو فراموش میکنیم...قصه هایی که با چه عشقی برامون می خوندن....حتی موقع هایم که خسته و بی حوصله بودن واسه ما وقت داشتن...
ولی ما انقدر دچار روزمرگی و کارهایه بیهوده شدیم که حتی یه سر زدن یه تلفن ...یه آغوش رو ازشون دریغ میکنیم...مگه اونا بیشتر از این از ما انتظار دارن!!!بعد وقتی که از پیشمون میرن...تازه بدونم چه چیزی. از دست دادیم!!!! این پست بهونه ای شد که امروز برم و مامان بزرگمو نه مثل قبل ..نه از رو اجبار و اینکه اون می خواست منو بغل کنه....واسه یه بارم شده مثل یه نوه ای که دلش واقعنی واسه آمامان بزرگش تنگ شده بغل کنم....
پرهام خدا خیرت بده وانشالا که خدا مامان بزرگتو واست نگه داره...
سلام به همه
امروز یه کاری کردم یه کم دلم گرفت .
امروز با یه نفر قرار داشتم . باید یه کاری براش انجام میدادم .اونی که قرار بود براش کار انجام بدم خیلی پولداره
من ساعت 7 باهاش قرار داشتم .قبلش آماده شدم ، لباس خوب پوشیدم موهامو شونه کردم ، کفشامو واکس زدم مسواک زدم و راس ساعت 7 رفتم پیشش.
یه دفعه دلم ریخت
گفتم من دارم میرم پیش کی ؟ برا چی اینقدر به خودم میرسم ؟ برا چی باید آن تایم اونجا باشم ؟تا حالا من برای حضور پیش خدا به خودم رسیده بودم ؟
چون اون آدم پولداریه ؟چون پولداره فکر میکنم بزرگه ؟ واقعا بزرگی آدما به پولشونه ؟