(1401 ارديبهشت 28، 19:32)*شهریار* نوشته است: [ -> ]داغون داغونم ...
دلم میخواد بمیرم ، دیگه این زندگی مسخره رو ادامه ندم
هر روز فقط شکست و شکست
دلم خوش بود دانشگاه ها باز شدن ، دیگه وقت این مسخره بازی رو ندارم ......
ولی الان ببین وضعیتو ...
توی این دو سال هم تو دانشگاه هیچ غلطی نکردم ...
ن مهارتی یاد گرفتم ...
ن تو مسیر اهدافم بودم ...
ن پولی بدست آوردم
ن درسی خوندم ک بگیم لااقل این یه کارو درست انجام داده ...
هیچی ، دقیقا هیچی
فقط وقتمو الکی هدر دادم
فقط افسرده تر شدم
فقط عصبی تر شدم
فقط از خودم دور شدم
چند روزیه دارم فکر میکنم واسه چی اصلا دارم زندگی میکنم ؟
زندگیه ؟ یا صرفا زنده بودن؟ ...
چند روزه عمیق دارم به خودکشی فکر میکنم ...
دیگه حوصله این زندگی مسخره رو ندارم
بعضی موقع ها همین جملاات همین کلمات تلنگری میشع تا بیدارشید
وقتشه بیدار شید و زندگیتونو تغییر بدید
هیچوقت دیر نیست
از این ستون به اون ستون فرجه...
بهش اعتماد کن
همه چی قراره درست شه❤️
(1401 ارديبهشت 28، 19:32)*شهریار* نوشته است: [ -> ]داغون داغونم ...
دلم میخواد بمیرم ، دیگه این زندگی مسخره رو ادامه ندم
هر روز فقط شکست و شکست
دلم خوش بود دانشگاه ها باز شدن ، دیگه وقت این مسخره بازی رو ندارم ......
ولی الان ببین وضعیتو ...
توی این دو سال هم تو دانشگاه هیچ غلطی نکردم ...
ن مهارتی یاد گرفتم ...
ن تو مسیر اهدافم بودم ...
ن پولی بدست آوردم
ن درسی خوندم ک بگیم لااقل این یه کارو درست انجام داده ...
هیچی ، دقیقا هیچی
فقط وقتمو الکی هدر دادم
فقط افسرده تر شدم
فقط عصبی تر شدم
فقط از خودم دور شدم
چند روزیه دارم فکر میکنم واسه چی اصلا دارم زندگی میکنم ؟
زندگیه ؟ یا صرفا زنده بودن؟ ...
چند روزه عمیق دارم به خودکشی فکر میکنم ...
دیگه حوصله این زندگی مسخره رو ندارم
سلام
امیدوارم ک الان حالتون بهتر باشه :)
میتونم خواهش کنم، قبل از اینکه بخوایین به فکراتون ادامه بدین
یا تصمیمی بگیرین
با این شماره تماس بگیرین :) ؟
من منتظر دور بعدی اهورا تورنومتر هستمااا
قراره ک این بار مدال طلای مسابقاتو خودم به چنگ بیارم
یادتون ک هست
چه خبره خدا.
از این طرف هر کی هی یه ساز میزنه
اون یکی هی صبح تا شب میزنه تو سرم که من مداحی گوش میدم میخوام فلان شم برام آهنگ نفرست
پر از افکار متعصبانه اس
هر چی هم بهش میگی بابا من به اینا که تو میگی شاید اعتقاد نداشته باشم یا از این اعتقادات خوشم نیاد بازم هی تحمیل میکنه و حرف خودش رو میزنه چهار تا کتاب خونده فکر کرده کیه
من که این همه کتاب خوندم هیچی در مورد شون نگفتم مگه اینکه بحثش شده باشه
اون یکی صبح تا شب با همه بحث سیاسی می کنه تا میخوام بگم بیا یه چی غیر سیاسی حرف بزنیم منم میخوام حرف بزنم برمی گرده میگه شما همه نفهم و کودن هزارتا ناسزا میگه یعدم تشریف دارید نمیخواد در مورد اینا حرف بزنیم
از اونور از یه چی خوشت نمیاد میری تو یه گروه نظر میدی
طرف میگیره بنت میکنه و هر حرف رکیکی ب ذهنش میرسه میگه
هعی:/. .....
حالم از همشون بهم میخوره
همشون فقط فکر سود خودشونن
چه گویم که نا گفتنش بهتر است...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
همیشه از خودم می پرسم اگه از اقوام نزدیک کسی فوت کنه واکنش من چیه
احساس من چیه
چجوری ناراحت میشم و چقدر میتونه سخت باشه
آیا گریه می کنم؟
شوکه می شوم؟
غمگین میشوم؟
همیشه جواب نمیدونم بود....
ولی فکر کنم تجربه اش کردم....
اره سخته
از اون چیزی که فکر می کردم سخت تره
سخت تر از درک کردن آدماست تواون شرایط
کهاون شخص دقیقا چه جایگاهی براشون داشته
خدا رفتگانتون و بیامرزه
من تقریبا۸،۹سالم بود
مسیر کلاس زبان تامحل کار مادرم کم بود و خودم برمی گشتم
یه روز موقع برگشت،یه اقای چهل ساله بدنه منو ازپشت لمس کردم،اون لحظه به عنوان اولین تجربه نتونستم از خودم دفاع کنم ،حتی نتونستم داد بزنم وکمک بخوام ،اون اقا ازاین سکوت من سو استفاده کرد،فهمید ترسیدم وبه جای دست برداشتن از کارش خودش وبهم نزدیک کرد
ومن حتی درکی از کارهایی که میکرد نداشتم فقط وجودم پرشد از حس ناامنی
همون لحظه فروشگاهی کنار خیابون بود که من سریع خودمو به اونجا رسوندم وسعی کردم یه طوری فرار کنم
اما وقتی به پشت سرم نگاه کردم ترسناک ترش این بود که اون ازجلوی فروشگاه تکون نخورد و منتظر بود
ومن باکلی ترس فقط از فروشگاه خارج شدم و باتمام وجودم به سمت دفتر مادرم دویدم
خوشبختانه دیگه دنبالم نکرد و تونستم برم
وقتی رسیدم به مامانم چیزی نگفتم،فکرکردم اگر بگم اون منو مقصر میدونه
فقط از اون روز به بعد دیگه تنهایی برنگشتم
اون روز گذشت
چند روز پیش من بعداز دوهفته سنگین درسی تصمیم گرفتم برم بیرون ویه جای خلوت وانتخاب کردم که اروم بشم
اما بازهم این اتفاق وتجربه کردم
باز همون ترس ۹سالگیمو تجربه کردم واون لحظه حتی به زور راه رفتم
یه ادم۱۸ساله بودم اماهمون رفتار ۸سالگیم و انجام دادم وفرار کردم
خودمو به خیابون رسوندم تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه
بامشاورم که صحبت کردم فهمیدم من از اون روز دچار یه نوع فوبیا شدم
از هرتماسی از جانب غریبه ها متنفرم
حتی خانم ها
اون هم فقط به خاطر هوس بازی یه مرد بالغ
که نمیدونم چی بهش رسید اونروز بااون کار
*پسرا لطفا هیچ وقت این حس ناامنی و برای هیچ دختری ایجاد نکنید*
(1401 خرداد 1، 18:29)selin نوشته است: [ -> ]من تقریبا۸،۹سالم بود
مسیر کلاس زبان تامحل کار مادرم کم بود و خودم برمی گشتم
یه روز موقع برگشت،یه اقای چهل ساله بدنه منو ازپشت لمس کردم،اون لحظه به عنوان اولین تجربه نتونستم از خودم دفاع کنم ،حتی نتونستم داد بزنم وکمک بخوام ،اون اقا ازاین سکوت من سو استفاده کرد،فهمید ترسیدم وبه جای دست برداشتن از کارش خودش وبهم نزدیک کرد
ومن حتی درکی از کارهایی که میکرد نداشتم فقط وجودم پرشد از حس ناامنی
همون لحظه فروشگاهی کنار خیابون بود که من سریع خودمو به اونجا رسوندم وسعی کردم یه طوری فرار کنم
اما وقتی به پشت سرم نگاه کردم ترسناک ترش این بود که اون ازجلوی فروشگاه تکون نخورد و منتظر بود
ومن باکلی ترس فقط از فروشگاه خارج شدم و باتمام وجودم به سمت دفتر مادرم دویدم
خوشبختانه دیگه دنبالم نکرد و تونستم برم
وقتی رسیدم به مامانم چیزی نگفتم،فکرکردم اگر بگم اون منو مقصر میدونه
فقط از اون روز به بعد دیگه تنهایی برنگشتم
اون روز گذشت
چند روز پیش من بعداز دوهفته سنگین درسی تصمیم گرفتم برم بیرون ویه جای خلوت وانتخاب کردم که اروم بشم
اما بازهم این اتفاق وتجربه کردم
باز همون ترس ۹سالگیمو تجربه کردم واون لحظه حتی به زور راه رفتم
یه ادم۱۸ساله بودم اماهمون رفتار ۸سالگیم و انجام دادم وفرار کردم
خودمو به خیابون رسوندم تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه
بامشاورم که صحبت کردم فهمیدم من از اون روز دچار یه نوع فوبیا شدم
از هرتماسی از جانب غریبه ها متنفرم
حتی خانم ها
اون هم فقط به خاطر هوس بازی یه مرد بالغ
که نمیدونم چی بهش رسید اونروز بااون کار
*پسرا لطفا هیچ وقت این حس ناامنی و برای هیچ دختری ایجاد نکنید*
سلین جان ممکنه برای هر کسی این اتفاق افتاده باشه شاید با خودت بگی من اگ با مادرم بودم و جای خلوت نبودم حتما این اتفاق نمیفتاد اما برا من یه همچین اتفاقی تو سن ۱۴ سالگی پیش پدر و مادرم وسط جمعیت اتفاق افتاد و من اینقد شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود مامانم و بابام پیشم بودن حتی نتونستم بهشون بگم که یه نفر داره منو اذیت میکنه خب ادم وقتی سنش کمه و یهو ببینه یه مرده گنده ۲۵ یا ۲۶ ساله با لباس نظامی اونم افتاده دنبالت و هر بار بهت دست میزنه و تو نمیتونی کاری کنی چه حس بدی پیدا میکنی شایدم اونقدر هیجان زده بشی که نتونی حرف بزنی ولی در عین ناباوری این اتفاق برا من افتاد هر بار که مرورش میکنم میگم ای کاش اون موقع برمسگشتم داد و بیداد میکردم سکوت نمیکردم تا طرف مثل چی ضایع بشه ولی تو اگ بزاری این ترسا و کم اعتماد به نفسی درونت بمونه چه ۱۸ ساله باشی چه ۲۵ ساله ممکنه بازم برات اتفاق بیفته چون هیچ مردی جرئت نمیکنه به یه دختر با اعتماد به نفس و قوی نزدیک بشه تهش دیگ خیلی خوشش بیاد میگ لین دختر هم محترمه هم قوی هم زیبا بهتره باهاش حرف بزنم و بهش میشنهاد بدم شاید پذیرفت و هر کاری میکنه یه جوری باهات حرف بزنه و اینجام تو اختیار داری که بپذیری یا رد کنی
پس ضعیف و ترسو نباش لطفااا لطفااا و اونقدر قوی باش که هر کسی جرئت نزدیکی پیدا نکنه )
رو نوع راه رفتنت تیپت رفتارت کار کن از حالت ناتوانی تبدیلش کن به توانایی)
سرتو تو خیابون پایین نگیر حواست جمع باشه اطرافتو خوب نگاه کن مراقب خودت باش خواهری ))
حس حال خیلی بدی دارم ....
مغزم دیگه کار نمیکنه ...
واقعا دیگه نمیدونم چی بگم ..
حس الآنم فقط در یک کلمه
پوچم، پوچ
از ۱۰۰ تا ضربه ای که ادما میخورن یا میکشن ۹۵ تاشو پدر و مادر زدن
شاید بگی خانواده و ..... ولی شاید یه خانواده سمی یه خانواده داغوون اونقد بکشتت عقب اوتقدر له و ضعیفت کنه که یه رابطه مزخرف عمرا نمیتونه اینکارو باهات بکنه
(1401 خرداد 2، 14:10)مرد مقاومت نوشته است: [ -> ]حس حال خیلی بدی دارم ....
مغزم دیگه کار نمیکنه ...
واقعا دیگه نمیدونم چی بگم ..
حس الآنم فقط در یک کلمه
پوچم، پوچ
داداش تو خودت میای گروه استوا بما میگی پوچو ناامید نباشید بعد الان خودت هم داری که از پوچی شکایت میکنی!
جریان چیه؟!
خوبه وقتی دیگران به از یه کاری نهی خودمون هم اون کارو انجام ندیم یا امر به معروف میکنیم خودمون هم انجامش بدیم
بالاخره دینی یجایی بدردم خورد
گفتم شاید امروز بهتر بشه. نشد
دیگه خستم از همه چی
کاش زمان وایسه
سلام شب همگی بخیر این روزها حالم خیلی بده احساساتم و تمام روحیات و آنچه که درونم هست به شکل نامنظمی در حال قلیانه انقدر که واقعا خسته خسته خسته ام و حس ناامیدی و دلسردی بر من غالب شده دلم میخواد این روزها تموم شه ای کاش میشد به سال های قبل حدود ۱۰ سال پیش ۱۲ سال پیش برمی گشتم ...
افسردگی پایان نداره ..
سناریو تکراری بازم لغزش
حسرت به دلم موند یبار بشم 100 روز، یبار منم هر روز که میگذره پاک باشم و ببینم داره به روزای پاکیم اضافه میشه و بیشتر بشم، هه 100 روز؟ حسرت به دلم موند توی کانون بشم حداقل 10 روز، حتی 10 روز هم تا حالا اینجا نشدم که یبار اسم من بخواد تو جشن پاکی بیاد بگم منم،یبارشو حداقل پاک بودم، من حتی بیشتر از یه هفته هم تو کانون بودنی نتونستم ،یه هفته اونم از اون موقع تا الان شاید دو یا سه بار فقط یه هفته تونستم پاک باشم ، گاهی واقعا تلاش می کنم ولی هنوز کار میلنگه من تو کانون انرژی گذاشتم واقعا و میذارم اما خودم نمیدونم پاکیمو از کجا و چطور به دست بیارم بعضی ها رو میبینم واقعا چه قدر راحت میتونن پاک بشن، منظورم از راحتی اینه که به یکباره یا حداقل بعد مدتی واقعا پاک میشن برا طولانی مدت و ادامش میدن، وگرنه خیلییییی سخته خیلی، اما من کی میخوام پاک بشم خدا بار ها گفتم که بخدا بسته دیگه...