1394 تير 30، 22:12
این درس و کنکور چی به سر بچه های بی گناه مردم نمیاره...
خوبه باز قدیم ترها تو پیش دانشگاهی و دبیرستان بچه ها رو وارد فاز کنکور می کردن...
الان دیگه ابتدایی ها هم کتاب تست دارن... روح و روان شون باید آماده ی تست زنی 10 سال بعد بشه...
متاسفانه دید درستی به بچه های کنکوری نمیدن... فکر می کنن تو دانشگاه چه خبره...
یه جوری به آدم القا می کنن که انگار سرنوشت زندگیت تو این کنکوره... اگه خوب شد که شد...
اگه نشد، بدبخت و بیچاره و فلک زده میشی... از جرگه ی انسان ها هم به بیرون هدایت میشی!
پسرخالم رتبه اش 500 شده... میگم چه رشته ای می خوای بری؟
میگه نفت... برق.. مکانیک... عمران... مگه فرقی هم می کنه؟ من که نگاه کردم تو همه شون ریاضی و فیزیک و دینی بود... احتمالا همه شون مثل هم باشن!
یعنی بنده خدا نشسته این همه درس خونده هنوز کوچک ترین ایده ای مربوط به فعالیت شغلی آینده اش نداره...
صرفا یه عده آدم دورش بودن که بهش گفتن بشین درس بخون... هر چی نمره هات بالاتر باشه، دست زدن های ما هم برات بیشتره!
تو کل دنیا مردم میرن دنبال کاری که می خوان انجام بدن... و بعد درس مرتبط با اون رو می خونن...
تو ایران اول باید مدارج علمی کسب کنی... آخرش که 30 سالت شد، به این فکر کنی، که می خوای چه کاره شی!
-------------
زندگیم تا آخر دوران راهنمایی خیلی خوب بود...
درس می خوندم... اما کنارش تفریح هم داشتم... بازی می کردم... ورزش می کردم... موسیقی یاد می گرفتم...
تا اینکه رفتم دبیرستان... دبیرستانی که همه ی بچه هاش باهوش و زرنگ بودن...
پسری که تو کل دوران تحصیلیش همیشه شاگرد اول بود... تو المپیادها روش حساب می کردن... حالا وارد مدرسه ای شده ای بود که ده ها نفر شبیه خودش اون جا بودن...
دوران دبیرستانم بدترین دوران زندگیم شد... هر چقدر درس می خوندم نمی تونستم برسم بهشون...
کلاس زبانم رو ول کردم... کلاس موسیقی ام رو... ورزش هام رو... تفریح هام رو... همه چی رو!
خودم رو می کشتم بین 180 نفر، آخرش نفر نودم میشدم...
حس ضعیفی دیگه کل وجودم رو گرفته بود...
ولی چاره ای نبود.. باید ادامه می دادم...
سال ها یکی پس از دیگری گذشت... هر سال مدرسه مون 30 نفر آخر رو اخراج می کرد...
به پیش دانشگاهی که رسیدیم 90 نفر شدیم... و منم جزءشون...
با تلاش هایی که کردم، تو اون 90 نفر خودم رو به نفر سی ام رسوندم...
اما آخرش کنکوری که دادم اونی نبود که دلم می خواست...
پشت کنکوری شدم...
پشت کنکوری شدن همانا و درد و رنج های بسیار روحی و روانی همانا... اونم واسه آدم حساسی مثل من...
به معنای واقعی کلمه زجر کشیدم تا اون سال رو تموم کردم...
ولی خدا رو شکر رتبه ام سه برابر بهتر از رتبه ی پارسالم شد...
رتبه ی یکی که تو ذهنم بود بهش نرسیدم... ولی به رتبه ی دوهزاری که رشته ی دلخواهم در شهر غیردلخواهم بود رسیدم!
سال های دانشگاه هم همش درس بود... کار دیگه ای نکردم!
بهم گفته بودن هر کی ارزشش به علم و فهمشه...
و من هم چه ساده که فکر می کردم علم و فهمی که ازش صحبت می کنن همون هایی هست که تو دانشگاه بهم یادم میدن!
6 سال هم اینگونه سپری شد... و رسید به پایان نامه...
پایان نامه ای که 9 ماه شبانه روزی روش زحمت کشیدم و بالاخره تحویل استاد دادم...
موقعی که رفتم نظر استاد گرامی رو بپرسم، دیدم تازه برداشته و به فهرست مطالب نگاه می اندازه... و از روی فهرست مطالب سعی می کنه که کار من رو بسنجه...
دقایقی این پروسه طول کشید و بعد هم با بسته شدن پایان نامه به اتمام رسید!
حالا اصرار از من که استاد، جان من داخلش رو هم یه نگاه بکن...
و انکار از اون که کارت خوبه... نمره ات رو می گیری... دیگه چی می خوای؟
پایان نامه ام رو برای استاد ننوشته بودم... ولی لااقل انتظار داشتم نگاهی به نتایج زحماتم بندازه...
چیزی که مدام از یاد می بردم این بود که پسر خوب اینجا ایرانه!
قرار نیست کسی به دستاوردهای کسی افرین بگه... قرار نیست راه رو کسی واسه کس دیگه ای باز کنه... قرار نیست اصن کسی کار خاصی انجام بده!
اینجا آدماش همون جوری زندگی می کنن که از قبل زندگی می کردن... نه دنبال طرح نو هستن... و نه دنبال اندیشه ای جدید...
این که بخوای انتظار داشته باشی کسی به خاطر افکارت ارزشی قائل بشه انتظار بیهوده ایه...
اگه می تونی کاری کنی، انجام بده... اگه نه، زبان در کام بگیر و سکوت پیشه کن...
اینجا آدماش حوصله ی فکر کردن به خودشون رو هم ندارن... چه برسه فکر کردن به فکر کردن های دیگران!
وقتی به دستاوردهای این 11 سالم نگاه می کنم، چیزی پیدا نمی کنم جز درس خوندن...
نه خدایی تو زندگیم بود... نه تفریحی... نه استراحتی... نه ورزشی... نه دل خوشی... و نه زندگی!
اون علمی هم که تو دبیرستان و دانشگاه بهم آموختن، مشکلی رو از جامعه ی من حل نمی کنه...
فقط به این درد می خوره که به نسل بعد از خودم انتقالش بدم... همون کاری که بقیه معلم های گرامی مملکت در حال انجامن!
سخته...
این همه درد تو جامعه ات ببینی... این همه مشکل آدم ها رو ببینی... این وضع کشورت رو ببینی...
و بعد به فکر این باشی که مدارک بالای تحصیلی کسب کنی... که دکتر بشی... که پروفسور بشی... که دانشمند بشی...
آخرش که چی؟
چیزی که نه به درد من و آدم های اطرافم بخوره... و نه به درد آخرت خودم و بقیه بخوره...
به چه کار آید؟
چه ساده لوحانه است اگه بخوایم یادی از پروفسور حسابی کنیم... و بخوایم این یاد رو به خاطر داشتن ده ها مدارک علمیش انجام بدیم...
یا به خاطر بلد بودن چندین و چند زبان زنده دنیا... یا به خاطر معرفت قرآنیش و آشناییش با حافظ و سعدی و مولانا...
این همه دانشجوهای دانشگاه های تاپ کشور مقاله میدن... به کجا رسیدیم؟ کدوم درد برطرف شد؟
کیه که بخواد پیگیر تلاش های این بچه ها بشه؟ کدوم صنعته که اینا اصن بخواد توش اجرا بشه؟
چه قدر غم انگیزه...
وقتی روزگاری برسه که ببینی اون چیزی که تو رو بزرگ می کرده اون درس خوندن ها نبوده...
اون چیزی که خوشحالت می کرده اون تئوری های بیهوده نبوده...
اون چیزی که تو رو آدم عاقل و بالغ نشون بده، درجه ی علمیت نبوده...
و چه سخته بفهمی...
اندوخته ای نداری و باید از نو شروع کنی...
شروع کردن زندگی که هیچ چیزش شبیه زندگی سال های پیش نیست...
خوبه باز قدیم ترها تو پیش دانشگاهی و دبیرستان بچه ها رو وارد فاز کنکور می کردن...
الان دیگه ابتدایی ها هم کتاب تست دارن... روح و روان شون باید آماده ی تست زنی 10 سال بعد بشه...
متاسفانه دید درستی به بچه های کنکوری نمیدن... فکر می کنن تو دانشگاه چه خبره...
یه جوری به آدم القا می کنن که انگار سرنوشت زندگیت تو این کنکوره... اگه خوب شد که شد...
اگه نشد، بدبخت و بیچاره و فلک زده میشی... از جرگه ی انسان ها هم به بیرون هدایت میشی!
پسرخالم رتبه اش 500 شده... میگم چه رشته ای می خوای بری؟
میگه نفت... برق.. مکانیک... عمران... مگه فرقی هم می کنه؟ من که نگاه کردم تو همه شون ریاضی و فیزیک و دینی بود... احتمالا همه شون مثل هم باشن!
یعنی بنده خدا نشسته این همه درس خونده هنوز کوچک ترین ایده ای مربوط به فعالیت شغلی آینده اش نداره...
صرفا یه عده آدم دورش بودن که بهش گفتن بشین درس بخون... هر چی نمره هات بالاتر باشه، دست زدن های ما هم برات بیشتره!
تو کل دنیا مردم میرن دنبال کاری که می خوان انجام بدن... و بعد درس مرتبط با اون رو می خونن...
تو ایران اول باید مدارج علمی کسب کنی... آخرش که 30 سالت شد، به این فکر کنی، که می خوای چه کاره شی!
-------------
زندگیم تا آخر دوران راهنمایی خیلی خوب بود...
درس می خوندم... اما کنارش تفریح هم داشتم... بازی می کردم... ورزش می کردم... موسیقی یاد می گرفتم...
تا اینکه رفتم دبیرستان... دبیرستانی که همه ی بچه هاش باهوش و زرنگ بودن...
پسری که تو کل دوران تحصیلیش همیشه شاگرد اول بود... تو المپیادها روش حساب می کردن... حالا وارد مدرسه ای شده ای بود که ده ها نفر شبیه خودش اون جا بودن...
دوران دبیرستانم بدترین دوران زندگیم شد... هر چقدر درس می خوندم نمی تونستم برسم بهشون...
کلاس زبانم رو ول کردم... کلاس موسیقی ام رو... ورزش هام رو... تفریح هام رو... همه چی رو!
خودم رو می کشتم بین 180 نفر، آخرش نفر نودم میشدم...
حس ضعیفی دیگه کل وجودم رو گرفته بود...
ولی چاره ای نبود.. باید ادامه می دادم...
سال ها یکی پس از دیگری گذشت... هر سال مدرسه مون 30 نفر آخر رو اخراج می کرد...
به پیش دانشگاهی که رسیدیم 90 نفر شدیم... و منم جزءشون...
با تلاش هایی که کردم، تو اون 90 نفر خودم رو به نفر سی ام رسوندم...
اما آخرش کنکوری که دادم اونی نبود که دلم می خواست...
پشت کنکوری شدم...
پشت کنکوری شدن همانا و درد و رنج های بسیار روحی و روانی همانا... اونم واسه آدم حساسی مثل من...
به معنای واقعی کلمه زجر کشیدم تا اون سال رو تموم کردم...
ولی خدا رو شکر رتبه ام سه برابر بهتر از رتبه ی پارسالم شد...
رتبه ی یکی که تو ذهنم بود بهش نرسیدم... ولی به رتبه ی دوهزاری که رشته ی دلخواهم در شهر غیردلخواهم بود رسیدم!
سال های دانشگاه هم همش درس بود... کار دیگه ای نکردم!
بهم گفته بودن هر کی ارزشش به علم و فهمشه...
و من هم چه ساده که فکر می کردم علم و فهمی که ازش صحبت می کنن همون هایی هست که تو دانشگاه بهم یادم میدن!
6 سال هم اینگونه سپری شد... و رسید به پایان نامه...
پایان نامه ای که 9 ماه شبانه روزی روش زحمت کشیدم و بالاخره تحویل استاد دادم...
موقعی که رفتم نظر استاد گرامی رو بپرسم، دیدم تازه برداشته و به فهرست مطالب نگاه می اندازه... و از روی فهرست مطالب سعی می کنه که کار من رو بسنجه...
دقایقی این پروسه طول کشید و بعد هم با بسته شدن پایان نامه به اتمام رسید!
حالا اصرار از من که استاد، جان من داخلش رو هم یه نگاه بکن...
و انکار از اون که کارت خوبه... نمره ات رو می گیری... دیگه چی می خوای؟
پایان نامه ام رو برای استاد ننوشته بودم... ولی لااقل انتظار داشتم نگاهی به نتایج زحماتم بندازه...
چیزی که مدام از یاد می بردم این بود که پسر خوب اینجا ایرانه!
قرار نیست کسی به دستاوردهای کسی افرین بگه... قرار نیست راه رو کسی واسه کس دیگه ای باز کنه... قرار نیست اصن کسی کار خاصی انجام بده!
اینجا آدماش همون جوری زندگی می کنن که از قبل زندگی می کردن... نه دنبال طرح نو هستن... و نه دنبال اندیشه ای جدید...
این که بخوای انتظار داشته باشی کسی به خاطر افکارت ارزشی قائل بشه انتظار بیهوده ایه...
اگه می تونی کاری کنی، انجام بده... اگه نه، زبان در کام بگیر و سکوت پیشه کن...
اینجا آدماش حوصله ی فکر کردن به خودشون رو هم ندارن... چه برسه فکر کردن به فکر کردن های دیگران!
وقتی به دستاوردهای این 11 سالم نگاه می کنم، چیزی پیدا نمی کنم جز درس خوندن...
نه خدایی تو زندگیم بود... نه تفریحی... نه استراحتی... نه ورزشی... نه دل خوشی... و نه زندگی!
اون علمی هم که تو دبیرستان و دانشگاه بهم آموختن، مشکلی رو از جامعه ی من حل نمی کنه...
فقط به این درد می خوره که به نسل بعد از خودم انتقالش بدم... همون کاری که بقیه معلم های گرامی مملکت در حال انجامن!
سخته...
این همه درد تو جامعه ات ببینی... این همه مشکل آدم ها رو ببینی... این وضع کشورت رو ببینی...
و بعد به فکر این باشی که مدارک بالای تحصیلی کسب کنی... که دکتر بشی... که پروفسور بشی... که دانشمند بشی...
آخرش که چی؟
چیزی که نه به درد من و آدم های اطرافم بخوره... و نه به درد آخرت خودم و بقیه بخوره...
به چه کار آید؟
چه ساده لوحانه است اگه بخوایم یادی از پروفسور حسابی کنیم... و بخوایم این یاد رو به خاطر داشتن ده ها مدارک علمیش انجام بدیم...
یا به خاطر بلد بودن چندین و چند زبان زنده دنیا... یا به خاطر معرفت قرآنیش و آشناییش با حافظ و سعدی و مولانا...
این همه دانشجوهای دانشگاه های تاپ کشور مقاله میدن... به کجا رسیدیم؟ کدوم درد برطرف شد؟
کیه که بخواد پیگیر تلاش های این بچه ها بشه؟ کدوم صنعته که اینا اصن بخواد توش اجرا بشه؟
چه قدر غم انگیزه...
وقتی روزگاری برسه که ببینی اون چیزی که تو رو بزرگ می کرده اون درس خوندن ها نبوده...
اون چیزی که خوشحالت می کرده اون تئوری های بیهوده نبوده...
اون چیزی که تو رو آدم عاقل و بالغ نشون بده، درجه ی علمیت نبوده...
و چه سخته بفهمی...
اندوخته ای نداری و باید از نو شروع کنی...
شروع کردن زندگی که هیچ چیزش شبیه زندگی سال های پیش نیست...