(1399 اسفند 3، 16:46)SR71 نوشته است: [ -> ]هیییی
عجب چی فکرکردیم چی شد چه می خواهد بشه؟
---------
یادگاری اسفند #99
هییی
مردم چه فکرا که نمیکنن!
حاجی بشین کمربندتم ببند که قراره سال 1400 کره زمین گهواره وار و الاکلنگی و زیگزاگی و کاتوره ای و هر حرکتی که به ذهن هر کسی میرسه حرکت کنه
من که کفنم تو کمده
فقط قبر ندارم
منو بدین دست شهرداری دفنم کنه
اگه هم براتون عزیز بودم مومیاییم کنید
دلم به دنیا بسته ست
منم یاد گرفتم اینارو از اجتماع مون
و توجیه نداره کارم اشتباه بود
خدایا آخرش میخواد چی بشه
به خودت توکل میکنم خواهش میکنم کمکشون کن
(1399 اسفند 4، 0:12)*شهریار* نوشته است: [ -> ]
سلام
همان طور که بدی های خودت رو می بینی,خوبی های خودت رو هم ببین.
آنطور که خدا می بیند
شده بود که نهایت یک هفته پشت سر هم درد داشته باشم؛ اما دو ماه نه.
تو این دو ماه تعداد روزهایی که بهتر بودم به اندازه انگشتهای یک دستم نمیشه.
و من چقدر خسته شدم.
خیلی سخت صبحها شب میشه.
17 ساعت بیداری برای انتظار تموم شدن خیلی زیاده. و هر چقدر ساعتشماری بیشتری انجام میدی، طاقتت کمتر میشه.
موضوع فقط درد نیست. موضوع اینه که با این درد، حفظ کردن خودت هم سخت میشه.
در حین بیماری، تقوا پیشه کردن سختتر میشه.
در حین بیماری، تصمیمهای عاقلانه سختتر میشه گرفت. کارهای عاقلانه سختتر میشه انجام داد.
ارتباط برقرار کردن با آدمها چقدر سخت میشه. چقدر رنجآور میشه.
نمیتونی با کسی که دوست داری صحبت کنی.
نمیتونی کسی که دوست داری رو ببینی.
قول نمیتونی بدی و قول هم بدی معلوم نیست بتونی بهش عمل کنی.
تو بیماری آدم سست میشه. از قدرت میافته. از قدرت هم بیفتی، عزتت کم میشه. احترامت کم میشه.
مثل اینها که قهوهی تلخ میخورند و میگن همه خوشمزگیش به این تلخ بودنشه، من هم باید چنین رویکردی داشته باشم.
سعی هم میکنم داشته باشم.
جام زندگی رو با همه تلخیش نوش کنم. اما خب سخته. خیلی سخت.
پس کی تموم میشه؟
شنیده ای کسی بگوید خودم را گم کرده ام؟
شاید نه...
ولی حتما دیده ای یک تصادف، خاطری از سری ببرد...
آری شده ام همان که خاطرش دچار فراموشی شده...
فراموشی خودی که روزی داشتم...
بعد روزها تلاش و بی کار ننشستن، دمی را، به زور و با چانه زنی از مادر کفگیر به دست کمال گرایی، آرام می گیرم و رو می کنم به صندوقچه دلم. بعد مدت های طولانی لباس رزم و مبارزه را کنار گذاشته ام و قصد کرده ام به وجودم بازگردم. در خیالم لحظه شماری می کنم و زودتر از دست هایم پیش خوشی های آشنای کوچک و هویت ساز توی صندوقچه نشسته ام تا این که در باز می شود و خیال ها نقش بر آب...
صندوقچه دلخوشی های کوچولویم خالیست... خوش مزگی ها، علاقه ها، فانتزی ها... سلیقه شخصیم، دوست داشتنی هایی که به من تعلق داشت گم شده اند... یعنی من از کودکی هیچ چیزی به یادگار نیاورده ام جز درد و رنج؟...
و چه رنج بزرگی که خودی نداشته باشی....
وقتی در جواب چی دوست داری؟
می گویم یادم نیست...اطلاعات پاک شده...
حالا همه دلخوشی من، یک من قوی دو سه ساله است که خودم ساخته ام. نمای نو دارد، مقاوم و پر افتخار است، باران و باد که سهل است سنگ و طوفان هم حریفش نیست اما همه این ها را روزی برای محافظت از گرمای صندوقچه دلم بنا کردم...جای خالی ای که اگر اجزای اصلیش پیدا نشوند هرگز با چیز دیگری پر نخواهد شد...
آری من خودم را فراموش کرده ام...
به راستی من خودم را گم کرده ام...
آری ندیده! برای من سخت نبود این پنجاه روز پاکی شاید آنطور که برای بقیه آدم هایی که این سال ها آمده اند و رفته اند...
شاید بعد این هم سخت نباشد اما...
اما درد مگوی مرا که داند جز اشک های در سکوت، بغض کرده ی من...
آخر وقتی شب شد تمام شد همه چیز و همه رفتند، این موفقیت ها را می خواهم سر طاقچه کدام دل قاب کنم، ها؟...
#وقتی_خودی_ندارم
#دلخوشی_های_جامانده_در _راه
#من_چی_دوست_داشتم؟!
#لذت_من_زیر_درخت_آلبالو_گم_شده
حس خوب زندگی وقتی میاد که آدم از اینکه تا اینجا رسیده راضی باشه یا حداقل خوشحال باشه
اما این خوشحالی چطوریه؟! چه رنگیه؟! چه حسی داره؟!
حس خوب زندگی سال هاست در وجودم مرده
نه
بلکه کشته شده!
دارم دست و پا میزنم که دوباره زنده اش کنم اما اون حتی وجود هم نداره!
یا شایدم برای من
من قدم هایی که میدونم منو به خوشحالی میرسونن رو دارم برمیدارم اما هیچ حسی نسبت بهشون ندارم!
دقیقاً تاریخ داره برام تکرار میشه
میدونم که حتی اگه به موفقیت برسم هم نهایتاً دو دقیقه نه بیشتر، خوشحال خواهم بود
دنیا و مصیبت هاش منو ول کنه هم درست نمیشه چون من هیچ حس خوبی نسبت به خودم نه داشتم و نه دارم!
این یعنی بی ارزش بودن هر چیز خوب و هر تلاشی برای منه
این یعنی اینکه بود و نبود همه چیز فرقی نداره
چون حتی میترسم خوشحال شم!
توی زندونی گیر افتادم که به قول خانم رعنا، دیگری ها برام ساختن و منو اون تو انداختن
اما حالا میبینم زندان بانم خودمم!!!!!
نمیدونم شما وقتی اشتباه میکنین چجوری شرایطو هضم میکنین
ولی من وقتی اشتباه میکنم خیلی خیلی برام سخته...
هضم شرایط خیلی برام سخت میشه
اصلا یکی از مهم ترین چیزایی که باعث شکستم میشه همین مسئلست.
میدونید چیه
کی فکرشو میکرد عاقبت من این باشه....
یه تنه دارم گند میزنم به زندگیم
هرچی سعی میکنم درستش کنم بدتر میشه... خراب تر میشه...
گند زدم به آینده ام....
و چقدر وحشتناکه این نداشتن امنیت تضمین آینده...
امروز حس کردم آنقدر گند زدم تو زندگیم که پدرم دلش میخواد منو پرت کنه یه گوشه آنقدر بگیره بزنتم که جونم بالا بیاد...
خودمم شرمنده ام.ولی کاش متوجه شن.. قطعا خودم خیلی از بقیه ناراحت ترم...
گیر افتادم توی باتلاق که هر ثانیه بیشتر فرو میرم....
در واقع شدم مصداق کامل. هرچه بگندد نمکش میزنند.. وای به حالی که بگندد نمک....
الان من دارم روی گندیدگی زندگیم نمک میزنم... نمک گندیده البته . . . .
سرتاپام. از نوک انگشتای پام تا فرق سرم شده لجن و کثافط . .
خدا به مامان بابام دل خوش بده ایشالا.. حقشون نیست من نصیبشون بشم تو این زندگی.. گناه دارن
پنج اسفند هزارو سیصد و نود و نه
(1399 اسفند 5، 16:26)آستوریا نوشته است: [ -> ]میدونید چیه
کی فکرشو میکرد عاقبت من این باشه....
یه تنه دارم گند میزنم به زندگیم
هرچی سعی میکنم درستش کنم بدتر میشه... خراب تر میشه...
گند زدم به آینده ام....
و چقدر وحشتناکه این نداشتن امنیت تضمین آینده...
امروز حس کردم آنقدر گند زدم تو زندگیم که پدرم دلش میخواد منو پرت کنه یه گوشه آنقدر بگیره بزنتم که جونم بالا بیاد...
خودمم شرمنده ام.ولی کاش متوجه شن.. قطعا خودم خیلی از بقیه ناراحت ترم...
گیر افتادم توی باتلاق که هر ثانیه بیشتر فرو میرم....
در واقع شدم مصداق کامل. هرچه بگندد نمکش میزنند.. وای به حالی که بگندد نمک....
الان من دارم روی گندیدگی زندگیم نمک میزنم... نمک گندیده البته . . . .
سرتاپام. از نوک انگشتای پام تا فرق سرم شده لجن و کثافط . .
خدا به مامان بابام دل خوش بده ایشالا.. حقشون نیست من نصیبشون بشم تو این زندگی.. گناه دارن
پنج اسفند هزارو سیصد و نود و نه
عزیزم همه چی درست میشه صبر داشته باش
افتادم بازم افتادم توی اوج ناامیدی اوج گناه من خستته بودماز خودم خسته شده بودم متنفر شده بودم من نابود شده بودم ولی یکی دستمو گرفت بلندم کرد ولی من دیگه دستشو ول نکردم بدبخت شده بودم به یکی نیاز داشتم یکی که من رو بفهمه یکی که درکم کنه و حالا اون یه نفر پیدا شده بود بهش علاقه مند شدم بیشتر از جونم دوسش داشتم من رو حتی به خودم هم علاقه مند کرده بود هر وقت مشکلی برام پیش میومد باهاش صحبت میکردم آرومم میکرد و راه درست رو بهم نشون میداد و حالا من دیوانه وار عاشقش شده بودم خیلی طعنه شنیدم واسه انجام دادن کارهایی که اون دوست داشت ولی آخه مگه آدم عاشق چیزی حالیش میشه
عشق بین ماخیلی قشنگ بود قبلش برام واسطه فرستاده بود یه واسطه که تا آخر عمرم بهش مدیونم .
خلاصه اون منو بزرگ کرد با خیلیا آشنام کرد منو از پیله ای که دور خودم تنیده بودم نجات داد بهم محبت داد بهم میگفت عاشقمه حتی اگر کار اشتباهی انجام بدم
آره خدا خودش گفت تو قرآنش بهم گفت گفت عاشقمه دستمو گرفت مثل همیشه ولی من برای بار آخر دیگه دستشو رها نکردم تازه قدرشو دونستم کم کم بهش علاقه مند شدم و دیوانه وار عاشقش عاشق مهربونیش بزرگیش منطقش همه چیش
بهم گفت یه عده هستن که برا من خیلی عزیزن محبوب من هستن گفت میتونن کمکت کنن گفت با وفا و با مرام هستن گفت بهتر میتونی بهم نزدیک شی راه رو نشونت میدن اولش یکم حسودیم شد ولی وقتی شماختمشون پیش منم محبوب شدن چراغ راهم و راهنمام برای رسیدن به اون بالاسری اهل بیتش
مسیر من همچنان ادامه داره این تازه آغاز ماجراست
(1399 اسفند 5، 13:25)ارادتمند شهدا نوشته است: [ -> ]نمیدونم شما وقتی اشتباه میکنین چجوری شرایطو هضم میکنین
ولی من وقتی اشتباه میکنم خیلی خیلی برام سخته...
هضم شرایط خیلی برام سخت میشه
اصلا یکی از مهم ترین چیزایی که باعث شکستم میشه همین مسئلست.
علاوه بر بخشیدن دیگران بخشیدن خودمون هم چیز مهمیه که باید یاد بگیریم
با خودمون مهربون باشیم و خودمون رو هم ببخشیم