(1395 تير 23، 23:12)smwarrior نوشته است: [ -> ]اعتراف میکنم به کلاس (چگونه خر نباشیم)
خیلی نیاز دارم
..............................................
بانو اگه بی ادبی نباشه من کتاب چگونه گوسفند نباشید رو خوندم....به نظرم جالبه......البته قطرش خیلی زیاد اما می ارزه...
راستی یه چیزی هم بگم...
این کتاب رو من میخواستم برای بار اول از یکی از بچه های محل بگیرم....
از توی کتابخونه ش برداشتم گفتم میبرم میخونمش...
در اومد بهم گفت : چیه ؟؟ میخوای گوسفند نباشی!!؟
منم یه چند ثانیه ای مکث کردم و بهش گفتم : نه عزیزم....میخوام گوسفندارو بشناسم!!...
امشب از اون شب هاییست که نمیتونم خشم خودم رو اروم کنم باید بگردم ارامبخشم را پیداکنم
از چند ساعت پیش که میخواستم برم بیرون عصبانیتم شروع شده و تا الانم ادامه دارد
همه چیز سر یه بحث کوچک شروع میشه و بعد ادامه پیدا میکنه و ذره ذره شعله ور میشه
و فقط اون کسی که اخرش ضرر میکنه خود خودمم
واقعا به کدامین جرم با این شدت خشم ازخودم انتقام میگیرم؟
چرا تو اون لحظه که عصبانیت میاد سراغم جلوش رو نمیگیرم که تااین حد شعله ور بشه؟
چرا رو قضاوت نکردن کار نمیکنم؟
و بدتر از همه اینها چرا قدم هایم را سست برمیدارم که به قله نرسیده به دره سقوط کنم؟
وجالبتر از همه اینها اینکه همین الان که این متن رو مینوشتم ارام بخش خودم رو پیدا کردم
تقریبا برای من مثل اب روی اتش عمل کرد یا مثل مورفین برای یه بیمار
تنهاترین ارام بخش من در این لحظه های عصبانیت موسیقی و فکر کردن به صبر خداست
من با البوم موسیقی درشب گیسوان خود اثر محمدرضا همای دارم به حالت اولم برمیگردم
باورش سخته
خدایا برعظمت و جلالت شکر
خدایا کنترل خشم را برای ما بیاموز
طرف های ظهر بود،
با ماشین از توی کوچه ی خونه ی عموم رد می شدم؛
یه خونه، درش نیمه باز بود؛
نزدیک تر که شدم،
یه خانم مسن،
سمت حیاط خانه کنار در نیمه باز، روی چهار پایه ای نشسته بود و کوچه را نگاه می کرد ...
سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی
-یعنی این روز آخر من باید خلاصه هامون سبطی و خلاصه ی زبان فارسی و لغات آخر کتابو بخونم؟!!!....
خب انگار چاره ای ندارم ...میرم بخونم....
اما
کاش میدونستم با این مشکل قلبی ای که دارم چند وقت دیگه مهمون این دنیام...!!
میدونم هر چی هست کوتاهه اما همین کوتاهیشم قشنگه...
-آرش اعصابم داغون شد دیگه چیزی نگو برو بخوون....
راستی...
برو اما چرا اینقدر به خودت بی اعتقاد شدی؟....
چرا میگی نمیشه....؟؟
مگه همین تو نبودی که تونستی خواهرتو فقط با پنج ماه خوندن و با روزی سه ساعت توی مدرسه ی سمپاد قبول کنی!!/؟
حالا که به خودت رسیده میگی نمیتونی؟!
مگه شما از یه پدر و مادر نیستین؟؟
-خب چرا !! هستیم...
-پس حرف اضافه نزن برو کتاباتو دست بگیر یه چیزی میشه!....
باشه ...رفتم....به قول یکی که میگفت: ماندن را نشاید!
-مواظب خودت باش
-باش...
دیروز خیلی وحشتناک بود... یکی از بدترین روزهای عمرم... هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم
حالم خرابه خرابه
خدایا اخه تا کی..... حداقل صبرشو بهم بده
ولی یه احساسی بهم میگه اگر خ.ا رو ترک کنم همه مشکلاتم حل میشه
یا اباعبدالله به کمک اورژانسیت محتاجم
دستی که میلرزد
قلبی که تیر میکشد
اشکی که خشک میشود
نگاهی که نگران میماند
زبانی که لال میشود
و هوایی ک سخت دم میشود و بازدم
این همه نیست سهم من...
بهم یه خبر خوش دادن که قلبم تند تند داره از هیجانش میزنه
اما امیدوارم که این خبر خوش به سرانجامی خوش هم تبدیل بشه
خدایا پیشاپیش شکرگزارتم و پیشت عجیب شرمنده ام
(1395 تير 24، 11:13)طاهر نوشته است: [ -> ]دستی که میلرزد
قلبی که تیر میکشد
اشکی که خشک میشود
نگاهی که نگران میماند
زبانی که لال میشود
و هوایی ک سخت دم میشود و بازدم
این همه نیست سهم من...
(1395 تير 24، 11:34)sin-sin نوشته است: [ -> ]بهم یه خبر خوش دادن که قلبم تند تند داره از هیجانش میزنه
اما امیدوارم که این خبر خوش به سرانجامی خوش هم تبدیل بشه
خدایا پیشاپیش شکرگزارتم و پیشت عجیب شرمنده ام
خیلی جالبه
همزمان با خبری دلی رو شاد میکنه
و با اتفاقی دل دیگری رو شکسته
و حتما حکمتی هم دارد این شاد کردن و شکستن
و حتما هر دو ینی رشد
ـــــــــــــــــــــــــ
الحمدلله علی کل حال
تعداد صفحاتی که من دارم میبینم توی درد و د ل از چهار هزار داره میگذره ....
البته بستگی به تنظیمات تعداد پیام های هر صفحه ای داره که هر کاربر برای خودش انتخاب کرده...
برای من از 4000 داره میگذره و فکر کنم این آخرین پیام این صفحه باشه و صفحه ی بعد 4001 میشه!
خودمو زدم به اون راه کدوم راه
راه بیخیالی راه ادم مسخره بودن راه الکی خندیدن راه ارامبخش خوردنو خوابیدن تا فردا صبح
خوبه مگه نه. عالیه. زندگی همینه دیگه برا زنده موندن. زندگی که نباید رشد داشته باشه
نباید به خدا برسه. زنده بمون هر طوری که شده. حالا مهم اینه جسمت سالم باشه. روحت به جهنم چی میخواد باشه
خسته شدم از گریه ها و خنده های لحظه ای و بیوقفه. یکی میاد تو اتاقو لبخند به لب باز میره اشک به چشم.
قبل از هر چیز باید ترک کنم ، قبل از هر چیز چیز هر چیز.
چون اگر ترک نکنی ، به هر چی برسی ، بازم همون نقطه اولی.
خدایا دستم رو بگیر به حق حسینت ، به حق فاطمه زهرا ، نذار این جور تو گل دست و پا بزنم.
یکی بهم گفت :
خودتو نجات بده ...