یادمه روز اولی که رفتم خوابگاه چقدر بهم سخت گذشت!!!
چقدر گریه کردم!!
چقدر دلتنگ بودم!
یادمه هفته اولی که رفتم و خوابگاه موندم اون یه هفته به اندازه یه سااااااال واسم گذشت!!
چقدر سخت می گرفتم!!
ولی زمان گذشت.. گذشت و گذشت و با آدمای مختلفی آشنا شدم
یه وقتایی فکر می کنم این دو سال دوری از خانواده و زندگی کردن تو جمع واسم لازم بوده...
واسه اینکه بتونم خودم رو بشناسم.. باور کنید من تا حالا فکر نمی کردم اینقدررررررر به خانواده وابسته باشم!!
تو این دو سال تونستم به یه استقلال نسبی برسم
تو این دو سال فهمیدم که نباید به هر کسی اعتماد کرد و از روی ظاهرش در مورد باطنش تصمیم گرفت
چیزهایی دیدم و شنیدم که نمیتونستم باورشون کنم!!
تو این دو سال واقعا بزرگ شدم!
خیلی چیزااااا یاد گرفتم..
خدایا شکرت که این فرصت رو بهم دادی خدایا شکرت که احساس می کنم از این امتحانت سربلند بیرون اومدم
تو این دو سال شرایط و موقعیت گناه واسم کاملا مهیا بود ولی بارها و بارها جلوی نفسم رو گرفتم
خدایا شکرت که خودم به خودم اطمینان دارم که تو این مدت موقعیت گناه بود ولی هیچ غلطی نکردم...
خدایا شکرت..
حالا که هنوز یه هفته هم نشده که برگشتم خونه و از دوستای صمیمیم جدا شدم انقدرررر دلتنگشون هستم که حد نداره
دوستای خوبی پیدا کردم و جدایی ازشون واقعا واسم دردناکه
دو ، سه روزه همش کارم شده گریه کردن... دلتنگی و ...
واقعا ما آدمها چقدر زود با همدیگه انس می گیریم... چقدر زود بهم وابسته میشیم ... چقدر زود رو هم دیگه تاثیر میذاریم...
دلتنگم...
دلتنگ روزهای با هم بودن... دور هم بودن ... خوش گذروندن ها ... درد و دل های شبانه تو تاریکی... صدای موسیقی آروم شب تا صبح... دلتنگم ...
چقدر زود این دوران دانشجویی پر خاطره ما تموم شد...
خدایا دلتنگم...