احساس عجیبی دارم ...
نه میخوام تموم شه نه حوصله شروع کردن دارم ...
میترسم شاید به اندازه ی ...
نه دروغه ..
بیشتر از این که بترسم خستم ...
هم خسته ام هم تنها ...
بارسنگین سختی ها رو تنهایی به دوش کشیدم الان خسته شدم ..
بدنم ضعیف شده ...
فکرم پریشونه ...
حتی از تفریح کردنم خسته شدم ...
یه خسته ی واقعی ...
به عنوان آخرین خواسته ازتون یادداشت آخر پروفمو بخونین
چقد معادله های زندگی پیچیده و عجیب غریبن
چقد همه چی سخته .... نامفهوم و گنگ .
ولی واقعا قشنگه زندگی
چقد خدا هوای من یکی رو داشته همیشه
خدایا شکرت بابت همه چی
خدای بزرگ، خودت اون ماجرا رو هم ردیف کن
اشکی که نمی شه ریخت ...
لبخندی که نمی شه زد ....
اما
خدایی که همیشه هست ...
خدایی که همیشه کافیه ... کافیه ....کافیه ...کافیییییییه
یه خاطره ته دلم گیر کرده، چند ساله، باید مینوشتمش، باید از دلم میومد بیرون، بلکه آروم بشم.
چند سال پیش بود، اولین بار دیدمش.
یه مدت بود که همکلاسیم بود، منم که از اون آدمای سر به زیر، فکرشم نمی کردم. از اونایی که وقتی یه خانومی از کنارش رد میشد سرش خود به خود خم میشد.
بعد یه مدت نظرم بهش جلب شد، احساس کردم با بقیه فرق داره، آروم آروم فهمیدم دلم همچین سنگین میشه، وقتی اطرافمه یا از کنارم رد میشه حواسم فقط به اونه.
با خودم گفتم آخه تو رو چه به این حرفا، سرتو بنداز پایین درستو بخون، درست میشه.
منم همین کارو کردم، سرمو انداختم پایین، درس خوندم ...
اما درست نشد، تلاشمو کردم که فعلاً به دلم گوش ندم اما نشد که نشد.
اوضاع بدتر شد، دیگه هر وقت تو کلاس بود، قلبم بلند بلند میزد، دیگه نمیتونستم تمرکز کنم، فقط انگار اون بود و کس دیگه ای نبود. وقتی صحبت میکرد، دیگه هیچ صدای دیگه ای نبود. وقتی نگاهش بهم میافتاد انگار تا یه مدتی رو ابرا بودم. وای از وقتی که لبخند میزد ... منی که نگاهم همیشه به زمین بود دیگه همش زیر چشمی حواسم بهش بود، شاید یه لبخندی بزنه.
با خودم گفتم چه خبرته ؟! آخه تو رو چه به این حرفا، سرتو بنداز پایین درستو بخون ... اما اینبار دیگه نه، اینبار دیگه دلمو زدم به دریا، باید یه کاری کنم، باید باهاش صحبت کنم، شاید اصلا احساسمون دو طرفه نبود، شاید همش تخیلات من بود،آخر ترم بود، عزمم و جزم کردمو گفتم ترم بعد که بعد تعطیلات تابستونه باید یه کاری کنم. آره اینطوری نمیشه.
اولین جلسه ترم جدید بود، یه شور هیجان دیگه ای داشتم، میدونید که قرار بود بالاخره یه کاری بکنم. سر جلسه، قبل اینکه استاد بیاد فقط منتظر بودم که شخص مورد نظر بیاد سر کلاس، سعی میکردم هیچ وقت رودر رو بهش نگاه نکنم، خوب یه شرمی داشتم، میدونید که. بالاخره اومدو نشست، منم خودمو زدم به صحبت با همکلاسیا که رودررو نشیم. یه وقت شنیدم صدای صحبت با اومدنش زیاد شد، برگشتم دیدم دارن بهش تبریک میگن، یه دفعه دلم ریخت، نمیفهمیدم دقیق راجع به چیه اما خدا خدا میکردم که اونی که فکر میکردم نباشه، استاد اومدو صحبتا تموم شد، دیگه فقط تلاش میکردم به انگشتاش یه نگاه بندازم، هنوز امیدمو از دست نداده بودم، بعد کلی تلاش بالاخره دیدم، یه انگشتری درخشان و یه لبخند زیبا ...
یه دفعه ای خشکم زد، انگار یه سطل آب سرد ریختن روم، زمان انگار کند شد، دیگه هیچ صدایی نمیومد ...
یه چند سالی گذشت، دانشگاه تموم شد اون خاطره ها هم کمرنگ و کمرنگ تر شدن، دیگه هیچوقت نسبت به هیچکس چنین حسی نداشتم
دیشب اما دوباره خوابشو دیدم، دوباره دیدمش، چرا آخه مگه من چه گناهی کردم؟
تو یه ساختمون شلوغی بود، شبیه طبقه همکف یه هتل، دیدم داره میره بیرون، شک داشتم که خودشه یا نه، دنبالش رفتم، دیدم رفت یه گوشه ای نشست و داشت گریه میکرد، وقتی فهمیدم خودشه انگار زیر پاهام خالی شد، یه دفعه نشستم زمین، از یه طرف میخواستم فراموشش کنم، از یه طرف دلم نمیومد که تنها ولش کنم تو اون حال، گفتم رسم آدمی نیست باید ببینم شاید تونستم کمکی کنم، رفتم سمتش اما دیگه پیداش نکردم ... دوباره سرگردون و حیرون
الان دیگه آرومم، شاید بالاخره از دلم بره، شاید یکی یه روزی جاشو بگیره، شاید ما همیشه تنهاییم، شایدم هیچوقت تنها نبودیم
خدای بزرگ . جز تو مرهمی برای این دل نیست .
خام و ناشیم . کمکم کن راهو کج نرم .
این بازی نابودی کی می خواد تموم بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یادته روزای سخت قبلیم گذشت و تموم شد؟
اینم میگذره...
فقط ناامید نشو : ) با ناامیدی هیچی تاحالا حل نشده تازه بدترم شده
خدا هیچ وقت بنده شو تنها نمیزاره
ای آنکه طبیب دردهای مایی/ این درد ز حد رفت چه میفرمایی
دست از طلب ندارم تا کام من براید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش وجودم دووووود از کفن براید
از لحاظ روحی نیاز دارم مدرسه ها آنلاین شن
آنلاین هم نه، آفلاین..
عمر بگذشت به بی حاصلی و بو الهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی
چه شکر هاست درین شهر که قانع شده اند
شاه بازان طریقت به مقام مگسی?
سلام
بچه ها من این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم انگار دارم میترکم حالم بده بدتراز همه حس عذاب وجدان و حس گناهه که دست از سرم برنمیداره حس بی مصرف بودن دلم میخواد کاش وقتی با یکی حرف میزنم صاف تو چشماش نگاه کنم و حرف بزنم ولی من از اینم فعلا محرومم همش باید سرم بندازم پایین یا اینور و اونور نگاه کنم انگار از خودم خجالت میکشم خدایا یعنی روزی میرسه که من دیگه از خودم بدم نیاد و این روزای سخت تموم بشن
خدایا خودت کمکم کن فقط تو میتونی به دادم برسی
بچه ها برام دعا کنید
نقل قول: خدایا یعنی روزی میرسه که من دیگه از خودم بدم نیاد و این روزای سخت تموم بشن
امیدوارم اون روز پرشکوه خیلی زود برسه، باید بسازیدش