کلی حرف داشتم کلی کلمه، درمورد چیزی که اتفاق افتاد امروز برام
چیزی ک ریشه قدیمی و قوی داره
ای کاش همون موقع میومدم مینوشتم
مثل همیشه غرق شد تو خودم
درود دوستان عزیز تر از جان
امیدوارم خوب و در آرامش باشید
کتاب زندگی
همه ی مابا هر سنی کتاب زندگی داریم با فراز و نشیب تلخی و شیرینی هیجان و رکود. تراژدی ها و بیداد ها
بیدادهایی که اگر دادرس داشت شاید کار ما به پناه آوردن به اعتیاد یا این نوع اعتیاد کشیده نمیشد...
هم زبان
هم زبان یا به تعبیر ساده درد آشنا یا شخصی هست که به دلیل مختصات و جبر زندگیش اولا شخص رو درک میکنه ثانیا به دلیل درون مایه و نوع رابطه ات باهاش امکان سو استفاده از راز دل هات بسیار پایین میاد یا هر چیزی که دوست داری اسمش رو بذار
. درمانی نیست بر اثرات مخرب و گرد غمی که رازهای پنهان درونی ما به چهره ی روانیمون نشونده. ولی مسافرت رو در جاده ی زندگی رو قابل تحمل تر میکنه
با عزیزی از طریق اسکایپ صحبت میکردم که در کانادا زندگی میکنن. بعد از اتمام مکالمه موزیکی به من هدیه کرد که تسکینی بود بر رازها و نگفته هام...
تقدیمش میکنم به شما عزیزان که دست روزگار اینجا کنار هم جمعمون کرده
پس زبان محرمی خود دیگر است هم دلی از هم زبانی بهترست
دلم یه تفریح درست حسابی میخواد.
دلم برای 10 سال پیش تنگ شده
(1398 تير 7، 23:43)آرمین نوشته است: [ -> ]چند روزیه میهمانی دارم به نام سرخک.
بدنم رو رنگین کرده از پایین تا بالا.
.
.
.
سرخک جان
به بازی قشنگی وارد نشدی.
مهره های قبلی این بازی مدت هاست به جان هم افتادن.
با همه ناخوندگیت، به این بازی و میهمانی خوش اومدی.
سرخک نبود.
به خاطر یه داروی اشتباه که دکتر بهم داده بود تمام بدنم کهیر زده بود.
آخرش هم قبول نمی کرد. خودم قطعش کردم.
از هفته دیگه هم پیشش نمی رم.
یه لایه از بدنم برداشته شد.
به آدم ها نزدیک نمیشم که صورتم رو نبینن.
زود از جلوشون رد میشم که گیر نیافتم.
هر کس می پرسه چی شده، میگم به فصل تابستان آلرژی دارم!
اون ها هم دل شون خوش که فقط مشکل همین صورته.
اصلا حوصله داستان تعریف کردن ندارم. کجای این زندگی رؤیایی رو براشون تعریف کنم؟
بعضی وقت ها فقط با دروغ می تونی آدم های اطرافت رو خوشحال کنی و خودت رو راحت.
کفاره این دروغ های روزانه نمی دونم چقدر شده.
نمی دونم چقدر به خدا بدهکارم.
خودم مریض بودم. با این داروهایی که بهم داد مریض تر شدم.
بی انرژی بودم. بی جون تر شدم.
-------------
دیروز آخر وقتی، از تا چند اکسل سنگین باید یه سری اطلاعات رو به یه اکسل دیگه کپی می کردم.
هر کاری می کردم نمیشد. دیگه واقعاً داشتم جون می دادم.
رئیسم گفت تا هر جایی که شده کافیه.
داشتیم با هم بررسیش می کردیم که چشم های رنگینم رو دید.
گفت سرت درد میکنه؟
با سر تکون دادم.
گفت تو برو. باهات کاری ندارم.
بغضم ترکید.
هیچی نگفتم.
کیفم رو برداشتم و اومدم.
بمیرم برای این همه تنهاییم.
(1398 مرداد 3، 16:27)آرمین نوشته است: [ -> ] (1398 تير 7، 23:43)آرمین نوشته است: [ -> ]چند روزیه میهمانی دارم به نام سرخک.
بدنم رو رنگین کرده از پایین تا بالا.
.
.
.
سرخک جان
به بازی قشنگی وارد نشدی.
مهره های قبلی این بازی مدت هاست به جان هم افتادن.
با همه ناخوندگیت، به این بازی و میهمانی خوش اومدی.
سرخک نبود.
به خاطر یه داروی اشتباه که دکتر بهم داده بود تمام بدنم کهیر زده بود.
آخرش هم قبول نمی کرد. خودم قطعش کردم.
از هفته دیگه هم پیشش نمی رم.
یه لایه از بدنم برداشته شد.
به آدم ها نزدیک نمیشم که صورتم رو نبینن.
زود از جلوشون رد میشم که گیر نیافتم.
شبیه این برای منم چند سال پیش اتفاق افتاد
دکتر کهیر رو با آبله مرغون اشتباه گرفت
بدنم خوب شد و صورتمو چون می شستم بدتر می شد و جاش رو صورتم موند
درود حاج آرمین. تا اسم دارو رو گفتی من تشخیص دادم چی هست(همون سندرومه که تو پیام پروفایل برات گفتم ). این جناب یا سرکار خانوم دکتر چرا زیر بار اشتباهش نمیره
دکترها مگه اشتباه نمیکنن
؟
میترسم برم پستهای قبلیم رو بخونم...حس خوبی بهم دست نمیده که عمرم داره به سرعت میگذره.شایدم از یادآوری آرزوهایی که داشتم میترسم
نمیگریم برای عمر از کف رفته ام اما...به حال آرزوهای محال خویش میگریم
شایدم یه چیز دیگه نمیدونم دقیق...به هر حال اینجا رو خیلی دوست دارم خیلی زیاد چند روز پیش یاد گرافا افتادم خندم گرفت مثه بابا لنگ دراز برای جودی آبت میموند همش اون پشت مشتا یکی بود ولی نبود چندباری هم باهاش بحثم شد حالا یادم نیست سر چی بوو ولی خب همون بابالنگ دراز جودی آبت بود شاید هنوزم هست...راستی جودی میدونست چند چنده با خودش؟ فکر میکنم نمیدونست نه اون میدونست نه آنشرلی!
واقعا دنیا هر لحظه ش صحنه کشمکش نیروهای خیر و شره؟درون همه ما هم این کشمکش هست؟یعنی طبیعیه؟
خوش به حال هر کسی که با خودش کنار اومده تو این دنیا...همچین فردی اصلا داریم؟
حداقل خوش به حال فردی که فهمید و باور کرد یگانه اصل ثابت و پایدار جهان تغییر پذیری و ناپایداریشه...اینجور افرادی رو احتمالا باید داشته باشیم...دیگه نه به عمر از کف رفته حسرت میخورن نه برای ارزوهای از دست رفته گریه میکنن نه خاطره بازی میکنن با جودی و آنه و دریاچه نقره ایش و نه ترس از خوندن پستهای قبلیشون دارن
کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام
در 5 سال گذشته هیچ پیشرفت قابل قبولی تو زندگی نداشتم
خود این پنج سال فاجعه ست
استاد تنلبی و وقت تلف کردن و سوزوندن زمان
----
ناراحتی فایده نداره
من خیلی خیلی اوضاع وخیمی دارم
و هیچ کس نمی تونه کمک کنه
حتی خودم
توی یه خلصه تاریک و بی انتها گیر کردم
بی زارم از خودم ...
(1398 مرداد 4، 21:00)تـــواب نوشته است: [ -> ]در 5 سال گذشته هیچ پیشرفت قابل قبولی تو زندگی نداشتم
خود این پنج سال فاجعه ست
استاد تنلبی و وقت تلف کردن و سوزوندن زمان
----
ناراحتی فایده نداره
من خیلی خیلی اوضاع وخیمی دارم
و هیچ کس نمی تونه کمک کنه
حتی خودم
توی یه خلصه تاریک و بی انتها گیر کردم
بی زارم از خودم ...
هر چی بیشتر خودتونو سرزنش کنید اوضاع بدتر میشه
خودتونو ببخشید نباید می اومدیم تو این راه قبول دارم
ولی هر چه زودتراز این مسیر غلط بیرون بریم بهتره
لطفا اینقدر خودتون رو نکوبید
شما یه قدم بردارید خدا کمک میکنه
خدا بسیار مهربونه
قبلا این جمله رو زیاد شنیده بودم ولی خیلی باور نداشتم
خدا رو بیشتر منتقم میدیدم تا مهربان همش منتظر بودم تنبیه ام کنه
یه بار یکی از فامیلامون گفت خدا خیلی مهربونه یه لحظه تو دلم گفتم خدایا این مهربونیتو به منم نشون بده
تو دو جا اینقدر زیبا این صفتش رو نشونم داد که مبهوت شدم واقعا
شما هم پناه ببرید به همین خدا
برنامه بریزید برای هر دقیقه و هر ثانیه تون
سعی کنید هر روزتون رو مفید سپری کنید
و به همه جنبه ها فکر کنید ورزش مطالعه خانواده تلویزیون و....
هر چه قدر بیشتر درگیر زندگی باشید کمتر سراغ کارهای باطل میرید
ان شاءالله راهتونو پیدا می کنید
سلام
بحث موقعیت های جدید نیست. برای من یک مشکل کهنه، فقط یک مشکل، یک اضطراب، یک کلیشه تکراری که همیشه همراهم بوده اذیتم میکنه و شکستم میده. بزرگ شده خیلی بزرگ اندازه ی تمام عمرم. برای همین شکست دادنش سخت شده. قوی و قدیمیه. اما من اینبار باید بتونم برای همیشه تمومش کنم
(1398 مرداد 6، 10:18)BlueBoy نوشته است: [ -> ]سلام
بحث موقعیت های جدید نیست. برای من یک مشکل کهنه، فقط یک مشکل، یک اضطراب، یک کلیشه تکراری که همیشه همراهم بوده اذیتم میکنه و شکستم میده. بزرگ شده خیلی بزرگ اندازه ی تمام عمرم. برای همین شکست دادنش سخت شده. قوی و قدیمیه. اما من اینبار باید بتونم برای همیشه تمومش کنم
سلام
همه چیز دست خود آدمه.تو می تونی برای خودت خوبی بیاری.باور داشته باش که همه چیز رو می تونی درست کنی.اون وقت می تونی.