اومدم بنویسم از درد و دلای خودم
پست یاقوت را دیدم
من کانون نبودم این اواخر نمیدونم چی شده فقط امیدوارم همه چی درست بشه و خوب باشی
خواستم بگم ببخش اون زمان با حرفام ناراحتت کردم. امیدوارم بخشیده باشی
من که همه اون روزا را سعی کردم فراموش کنم فقط ادامه بدم
امیدوارم تو هم خوب باشی و محکم ادامه بدی
مراقب خودت باش خیلی.
بیشتر مراقب باش لطفا
فکر میکردم دیگه گریه ها رفته
دیگه شبی نمیاد که تا صبح با گریه و غم رد بشه
ولی بازم این شبا از راه رسیدن
دوباره دارم حس میکنم تمام آزمایش سختای زندگیم پشت هم داره ازم گرفته میشه
بی پولی. وسوسه. بدهکاری. خانواده. حس بی ارزشی. گذشته . حس بی مصرفی.دعوا. ...
همش با هم اومد دوباره
و من گیج شدم چیکار کنم؟
دوباره بشینم گریه کنم.
دوباره گناه کنم
دوباره دعا کنم
دوباره امید داشته باشم
چیکار کنم
ولی خستم
حقیقتا حوصله هیچی ندارم
ولی دلم از یه چیزی خیلی گرفته
از این که حس میکنم از خدا خیلی دورم
گمونم درد اصلیم همینه
چجوری دوباره به خدا وصل بشم؟
مست و گیج و گنگم ...
ترس هست تو وجودم ...
از تفاوت هامون ناراحت شدم
به نظرم تفاوت هامون زباده ...
میترسم از اینکه عشقو تجربه نکنم ...
میترسم از اینکه طرف مقابلم طرفش برای عشق من کوچیک باشه ...
میترسم از اختلاف از درگیری ...
خدایا همه این ترس هارو به خودت واگذار میکنم ...
کمکم کن دخنر خوبی باشم
چرا بی دلیل دلت میگیره؟
مگه نمیگن بهانه های کوچیک واسه شادی ات پیدا کن؟
پس چرا برعکس عمل میکنی همیشه؟
چرا همیشه دنبال یه لکه خاکستری ای که اعصاب خودتو خورد کنی؟
همیشه وقتی حس کردم خودمو میشناسم
متوجه میشم که زاااارت
اونی نبودم که فک میکردم.....
باید حقیقتو کشف کنم باید از تاریکی دربیام تا برسم به نور
باید عطش این سرگردانی رو به سرچشمه اطمینان برسونم
باید پاشم
باید ادامه بدم
باید قوی باشم
باید بگذرم از خودم
باید همدم خودم باشم
باید خودم دردامو تسکین بدم
باید این قفس و بشکنم
باید پرواز کنم
انسان تنها ترین موجود اجتماعی تو جهانه.....
حس خفقان و ترس تمام وجودمو گرفته من واقعا چی کارم؟
احساس میکنم که سهم من از خودم فقط عذابه
زندگی مثل یه فیلم سینمایی تلخ از جلو چشام میگذره در حالی که من تماشا میکنم و کاری از دستم بر نمیاد
کنترلم دست خودم نیست
خودم داره خودمو نا بود میکنه
خودم داره خودمو عذاب میده
خودم با خودم میجنگه
اصلا این خودم ها کین؟
من کیم
من واقعا کیم؟
من خودم نیستم
اگه هستم لاقل دوس ندارم باشم
چطوره حالا که هیچ کاری از دستم برنمیاد فقط تماشا کنم و به تمام صحنه ها و اتفاقات بی تفاوت باشم مثل دیوونه های به هر دردی بخندم و برارم زندگی خودش منو به هرطرف که میکشونه بکشونه
تا کی بجنگم؟
کی میخوام باور کنم از برد خبری نیست
؟
چطوره یکم گریه کنم
نمی دونم چرا
ولی از بس موقع غم هام لبخند زدم جای گریه
از لبخند متنفرم
دلم برا گریه تنگ شده.
خدا.
میبینی حالمو مشتی؟
من از پس امانتت بر نمیام
چطوره منو تبدیل کنی به یه درخت تا حداقل به درد بخورم
من الان خود دردم
بیا خلاصم کن
لطفاً
خواهش
Plz
Sos
به بودنش دل خوشم ولی شاید نبودنش منطقی تر باشه ...
سرگردونم، گیجم، حس میکنم خوابم
به کجا دارم میرم؟؟؟؟
من چرا اینجوری شدم؟
امیدی بهم داری خدا؟ درست میشه؟؟؟
طبق معمول اعصاب خوردی های خانواده شروع شده
کمک که نمیکنن هیچ مدام دردسر درست میکنن
مادرم دوباره افسردگی گرفته ناراحت فقط توی اتاق میخوابه
برای تغییر تلاش میکنم ولی فقط یه حرکتشون کافیه هر چی رشته باشم پنبه بشه
واقعا توی خراب کردن شرایط خیلی خوبن
چیکار میتونم بکنم باید دوباره شرایط رو سعی کنم درست کنم
خیلی خسته ام
اصلا بهم فرصت نمیدن برای خودم برنامه ریزی کنم برای آینده کار خونه زندگی هیچ
همه چیز رفت
نذر امام رضا کردم این سری بخیر بگذره
ذهنم خیلی ضعیف شده
دلیل اینکه زیاد درد و دل میکنم هم همینه فک کنم
و گر نه من همه چی رو میریزم تو خودم اصلا بیان نمیکنم
زودرنج شدم هر کس چیزی بگه جوابشو با توپ آتشین میدم
ای خدا
ازت ناراحتم
یکی دیگه از دلایل آشفتگیم همین شرایط مادرمه
داغون و ناراحت شده منم میبینم عصبی میشم
یه روز یه احمق بهم گفت تو منطقی هستی احساس سرت نمیشه
هیچی نمیدونست بخدا
تقصیر خودمه از اول همه چیز رو ریختم تو خودم
هی مدارا کردم
کوتاه اومدم
توهیناشون فراموش کردم
ای بابا چی بگم
اینطوری که میشم فلج میشم
افسردگی که میگن همینه
از اول نباید راز نگه دار میشدم سنگ صبور چه فایده داره
چیزی ازم نمونده
راز های مسخره که اینجا هم نمیتونم بگم با اینکه کسی منو نمی شناسه
روم نمیشه بگم
تمام این سالا اون گوشه قلبم نشسته آمادست تا بزنتم زمین
تابیک درد و دل تنها جای کانونه که میتونم این چیزا رو بنویسم
دلم گرفته
این روزا با انگیزه ترین روزهامه در همراهی و کمک به دوستای کانونیم
و همزمان خلوت ترین و سوت و کورترین روزها...
نمی دونم اصلا موندنم تو کانون فایده ای داره؟
دخترا حتی سر نمی زنن به باران.
یعنی این گروه اینقدر دیگه فایده ای برای کسی نداره؟
دلم گرفته از اونایی که بی خبر یهو گذاشتن و رفتن..
قبلاً از فعالیت تو کانون و گفتگوهایی که شکل می گرفت انرژی می گرفتم ولی تازگی دارم فقط انرژی میذارم.
سخته با شوق بیای یه حرفی بزنی بعد یک روز بیای ببینی هیچ پاسخ که هیچی هیچ سپاسی هم روش نیومده که بفهمی یکی از اینجا رد شده.
برای کی بنویسم؟
برای خودم؟
دفترچه یادداشت گوشیم هست اگر لازم بود چیزی برای خودم بنویسم.
با این وضعیت شاید دوره اعتماد به نفس رو برگزار کردم دیگه حضور مرتب نداشته باشم.
شاید بعدش دیگه گشتم دنبال جای امن دیگه ای برای دادن و گرفتن انرژی و کمک و خیرخواهی.
هرچند اون روز هم دلم اینجا می مونه. احتمالا نتونم جلوی خودمو بگیرم از اینکه گاه و بیگاه سرک بکشم ببینم شلوغ تر شده یا نه. و اون روز حتما دلم می خواد شلوغ ببینمش و دوباره برگردم به آغوشش
دلم می گیره کانونو اینقدر خلوت می بینم.
دوره اعتماد به نفس رو برگزار کنم حس می کنم دیگه دینم رو به کانون ادا کردم و میتونم برم.
البته دوره اعتماد به نفس حالت کارگاهی داره نمیدونم اینطوری اصلا پیش میره؟!
هعی...
خدایا یا کانونو درست کن یا یه جای امن سالم پرنشاط دیگه برای من قرار بده.
خیلی حرف برای گفتن دارم ...
امروز برام روز سختی بود ...
هضم اینکه کم کم داره فاز زندگیم عوض میشه سخته ...
حس میکنم به شدت بی تجربه هستم
بی تجربگی هم به کنار باشه از تجربه بقیه هم خبر ندارم ..
یه عمر افتخار میکردم که خاله زنک و فضول نیستم ....
اینه خوبه ولی اینکه اصلا به جزئیات توجه ندارم خوب نیست ...
خدایا این نگرانیم از بابت بی تجربگی رو به تو میسپارم ...
خدایا نگرانم مامانم اهل دخالت کردن هست
منم بلد نیستم مقابله کنم
خودت کمکم کن
خدایا من دوست ندارم مثل بقیه زندگی کنم
کمک کن راه خودمو پیدا کنم
خیلی دلم گرفته خداجون
دغدغه های بیخودی دارم ...
کارهای استخدامیمو انجام ندادم
کلی هم درس نخونده دارم
امتحان ها هم یکی پس از دیگری خراب
دلم میخاد بلند گریه کنم
خدایا من بنده کوچک تو هستم ...
خدایا من توانایی به دوش کشیدن این بار رو ندارم
میسپارم به خودت
به امید تو
سلام من مشکلم خ.ا نیست اسکیزوفرنی دارم و تا وقتی دارو می خورم خوبم همین که دارو ها کم میشه حالم بد میشه