خستم
به اندازه ی خورشیدی که داره غروب می کنه خستم
دلم میخواد خدا تمام گناهانمو ببخشه ، بعد سرمو بذارم زمین و دیگه بلند نشم
کار تمومی نداره
یکی تموم نشده بعدی شروع میشه
خستم
خوابم میاد
به اندازه ی یک عمر خوابم میاد...
خستم
خستم به اندازه ی مومان اوّل تابستان ویوالدی
خستم به اندازه ی صدای رنجور پیرزنی که ساعتی پیش ازم کمک میخواست
خستم
خستم به اندازه ی برگ هایی که از درخت می افتن
گرچه
الآن که فکر می کنم؛
شاید به اندازه ی صدای رنجور اون پیرزن خسته باشم ، ولی به اندازه ی قلب شکستش خسته نیستم
شاید به اندازه ی برگ ها خسته باشم ، امّا به اندازه ی اون درخت پیر بی برگ خسته نیستم
خدایا شکرت
هه ...
امیرحسین گفتی خسته ...
امروز تصادفی چشمم به history اینترنتم خورد ...
دیدم نوشته "روش های داشتن طول عمر بیشتر ..."
یادم افتاد بابام پای سیستم بودش ...
.
.
.
وای بابا چقدر پیر شدی ... به اندازه غفلت و ندونم کاریام
من از این خسته شدم!
یا علی
"حتما قسمت نبوده "
" حتما خدا نخواسته"
گاهی وقتها حتی این جمله ها هم آدمو آروم نمیکنه
.
.
.
گـاهـی دلِـت مـیـخـواد هـمـه بـغـضـات
از تــو نـگـاهِـت خـونـده بـشـه کـه جـسـارت گـفـتـن کـلـمـه هـا رو نـداری…
امـا یـه نـگـاه گُـنـگ تـحـویـل مـیـگـیـری
و یـه جـمـلـه مِـثـلـه: چـیـزی شـده ؟؟؟!
اونـجـاسـت کـه بـُغـضـتـو بـا یـه لـیـوان سـکـوتـت سـر مـیـکـشـی
و بـا لـبـخـنـد مـیـگـی :
نــه هـیـچـیــ…!
.
س
میدونم چرا ولی اینجا رو از بقیه جاهای کانون بیشتر دوست دارم چون تو بقیه جاها همه خوشن
ولی اینجا تنها کسایی میان که مشکل دارن.
حوصله هیچکیو ندارم دارم سعی میکنم دیگه خیلی کم بیام کانون تا دیگه کلا نیام.
چون پستام وحشتناک نا امیده بچه های دیگه هم دپرس میشن پس دارم کمش میکنم.
اين را مي نويسم فقظ براي مقايسه مشكلات.
امروز يكي از هم كلتسي ها بعد از يك هفته غيبت اومد و حلاليت طلبيد چرا؟
جون سرطان خون گرفته!
حالا مشكلات را مقابسه كن يك جوان 17 ساله سرطان خون بگيره
(1391 مهر 17، 20:58)همای رحمت نوشته است: [ -> ]اين را مي نويسم فقظ براي مقايسه مشكلات.
امروز يكي از هم كلتسي ها بعد از يك هفته غيبت اومد و حلاليت طلبيد چرا؟
جون سرطان خون گرفته!
حالا مشكلات را مقابسه كن يك جوان 17 ساله سرطان خون بگيره
سلام
وای چه وحشتناک
اگه من جای اون بوددم چیکار میکردم خدایا
من چقدناشکرم
بچه ها یه مدته تو نمازم تنبل شدم
نخوندمم نخوندم
اصلا به فکر نیستم.............
دلم از خودم گرفته و اصلا از خودم راضی نیستم چون آرزو ها مو باورامو و کم کم ایمانمو دارم از دست می دم و همین جوری دست روی دست گذاشتم و کاری نمی کنم گاهی با خودم فکر می کنم آیا من همونم که خودم می خوام کجا رفت اون همه ادعاهای من...
سلام
دلیل:
نمیدونم
شاید
بی فکری
شاید بی انگیزگی
شاید خستگی
شاید اونقد بدی شنیدم از این دنیا